۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

زندگی های دیگران

به اتفاق جمعی از دوستان دیشب فیلم زندگی های دیگران (2006) رو دیدیم و در اینکه فیلم زیبایی بود شکی نیست - فهمیدنش کار سختی نیست اگر نگاهی به لیست بلند جوایزی که نصیب خودش کرده بندازیم! چند نکته ای که دوست داشتم راجع به این فیلم یادداشت کنم رو اینجا می نویسم:

- سادگی در ساخت فیلم:  به ویژه اگه به این توجه بشه که فیلم در سال 2006 ساخته شده ولی تا قبل از دونستن این موضوع تصورم بر این بود که در اواخر دهه 90 یا اوایل 2000 ساخته شده (رنگ های کم روح و کیفیت تصاویر). گرچه در ابتدای فیلم ممکنه یکی مثل من که اصلا خبر نداره داره چه فیلمی نگاه می کنه چندان راغب به دیدن ادامه نباشه.

- معرفی شخصیت ها در ابتدای داستان: تمامی شخصیت های اصلی درگیر در داستان در ابتدا معرفی می شن بدون هیچگونه پیچیدگی خاصی و تماشاچی سریع وارد داستان اصلی می شه. شاید بشه گفت ترکیب این مورد با سادگی ساخت تماشاچی رو درگیر داستان می کنه و پای فیلم نگه می داره. 

- جدال بین منطق و احساس: این مورد قوی ترین عامل علاقه من به این فیلم و داستانش شد. قبلا هم در فیلم های سرباز (1998) و تعادل (2002) از دیدن این جدال لذت برده بودم و داستان اون فیلم ها رو دوست داشتم ولی این موضوع در این فیلم ملموس تر بود. شاید به دلیل اینکه در دو فیلم دیگه عوامل فانتزی - به خاطر طبیعت علمی-تخیلی فیلم ها - نمی گذاشتند من بتونم خودم رو در متن داستان تصور کنم! دلیل دیگه هم می تونه واقعیت های تاریخی فیلم و برخی تشابهات با واقعیتهای حال حاضر و ایجاد نوعی امید در اینکه انسان های "خوب" (طبق تعریف فیلم) می تونن همه جا باشند!!

یک نکته دیگه هم اینکه اکثر صحنه های مرتبط با محل کار شخصیت وایزلر (Weisler) ساده با رنگ های سرد و بی روح هستند. 
در حالی که دریمن (Dreyman) و دوست دخترش، کریستا (Christa) در صحنه هایی با رنگ های نسبتا متنوع تری دیده می شن. گرچه حتی اون رنگ ها هم خیلی سرد و کم روح به نظر می رسن تا جو حاکم بر جامعه رو نشون بده یا شاید بیننده حس کنه که هنوز در همون زمان هست (همون سادگی و کیفیت ساخت فیلم). ماشین ها خیلی کوچیک هستند، حتی به اصطلاح "لیموزین" آقای وزیر همف (Hempf)! در حالی که در انتهای فیلم و بعد از فروپاشی دیوار برلین، در صحنه ای که دریمن از ماشینی پیاده میشه تا به سمت وایزلر (که پستچی شده) بره، ماشین ها بزرگتر و رنگها گرم تر به نظر می رسند. وایزلر شخصیتی است که در ابتدای فیلم به نظر انسان بی احساس و خشکی میاد. این رو میشه در صحنه ای درکلاس درس دید هنگامی که یکی از دانشجوها روش پرسش اون از متهم رو غیر انسانی می دونه و با واکنش خشک وایزلر مواجه می شه. از طرفی به نظر می رسه انسان بسیار "دانا"یی در کارش هست (شاید به همین دلیل اسمش "وایز"لر انتخاب شده، کلمه wise در انگلیسی معادل کلمه weise در آلمانی هست ولی نتونستم معنی خاصی برای Weisler پیدا کنم!) اینقدر غرق کار و بدور از احساس هست که حتی در سالن تئاتر به جای تماشای نمایش مشغول پاییدن دریمن میشه. ولی وقتی که به مرور با زندگی دریمن از نزدیک تماس پیدا می کنه با احساس وجنبه های دیگه ای از زندگی آشنا می شه. خنده دارترین تجربه احساسیش بعد از برخورد با معاشقه دریمن و کریستا در طول استراق سمع، دعوت از یک روسبی به خونش هست که در آخر ازش می خواد که بیشتر بمونه و اون هم در جواب میگه نفر بعدی منتظره و دفعه بعد برای بیشتر موندن دستمزد بیشتری خواهد گرفت! اینجاست که یک نمای بسته از وایزلر این رو القا می کنه که ظاهرا اون به چیزی پی برده، احتمالا "معنی" رابطه بین دریمن و کریستا و اینکه نکته اصلی در خود معاشقه نیست، بلکه در احساساتیست که منجر به معاشقه می شه. برای همین هم سعی می کنه کریستا رو راضی کنه که پنجشنبه ها پیش وزیر نره تا رابطه اش با دریمن از بین نره. رابطه ای که وایزلر خودش رو ناتوان از داشتنش می بینه و انگار حفظ اون و زندگی دریمن براش به ارزش تبدیل شده. 

در آخرین صحنه فیلم وقتی وایزلر رمانی که دریمن برای قدردانی از او نوشته رو از کتابفروشی می خره، در جوابی دو پهلو به فروشنده که می پرسه "آیا این هدیه است؟" تا کتاب رو کادوپیچی کنه، می گه "نه، این برای منه"!*

خلاصه اینکه فیلم زیبایی بود، دیدنش خالی از لطف نخواهد بود.





* اینها همه نظرات و برداشت های شخصی منه و من متخصص یا منتقد سینما نیستم! 

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

وقتی دنیاهای بزرگ توی مرز مکان جا می گیرند!

امروز هم یکی از اون روزهاییست که خیلی به اتفاق هایی که داره دور و اطرافمون می افته فکر می کنم... دیدن یک ویدئو اینقدر منقلبم می کنه که دوست دارم فریاد بکشم و از دنیا بپرسم که آخه چرا... بعد یهو به خودم میام و می بینم که تو یک کافی شاپ نشستم و مردم دور و برم دارن در آرامش قهوه (می تونه نوشیدنی دیگه ای هم باشه!) رو می نوشند و به دغدغه های زندگی شون فکر می کنند یا حتی اصلا فکر نمی کنند... خلاصه عجیب دنیاییست... وقتی از بالا نگاه می کنی می بینی چقدر دنیاهای متفاوت می تونن توی یه چهار دیواری کوچولو جا بشن!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

29 راه برای خلاق ماندن

این ویدئو رو امروز دیدم و به نظرم جالب اومد. 29 روش برای اینکه خلاقیت رو حفظ کنیم رو پیشنهاد می ده. گرچه به نظر من لزوما هر 29 روش درست نیستند ولی در مجموع پیام ویدئو درست و البته مفید هست! (به خصوص شماره 19!!) ;)

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

آیا سحر واقعا نزدیک است؟

این روزها خبرهای زیادی رد و بدل میشن... و به دلایلی نامعلوم این فقط خبرهای بد هستند که غالبند... امروز هرچه فکر کردم نتونستم لغاتی پیدا کنم که توانایی بیان این وضعیت رو داشته باشند (حتی گوگل هم کمکی نکرد!)
فقط می تونم با اندک نوری که از شمع امید این جاده تاریک رو حتی روشن هم نمی کنه کمی پیش برم، باشد که به سحر برسم... "اندکی" صبر...