۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

فال یلدا

امشب شب یلدا بود و دوستی فال حافظ من رو هم برام گرفت، حیفم اومد که به دست فراموشی بسپرمش:

من که از آتش دل چون خم می در جوشم  
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن    
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم     
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش      
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا      
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت            
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست     
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم        
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق  
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

دوستی بهتر از برگ درخت...

این چند روز حس می کنم که برگشتم خونه، حس خوبی دارم، گرچه کارها خیلی خیلی زیاده ولی عصرها که از سرکار میام شروع می کنم داستان های طول روز رو گفتن و اونم با حوصله گوش میده. غذایی درست می کنیم و خلاصه دوباره گرمای خونه رو میشه حس کرد، خیلی وقت بود که یادم رفته بود که هوم* و هاوس** با هم یه تفاوتایی دارن، هر ساختمونی خونه نمیشه!


* Home
** House

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

خشکسالی!

بعضی وقت ها پیش میاد که همین طوری الکی یه شعری میاد تو ذهنم و ول نمیکنه... امروز این شعر از صبح اومده تو ذهنم و موندگار شده:

چنان خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق

فکر می کنم آخرین باری که این شعر تماس نزدیکی با ذهنم داشت موقعی بود که در کتاب ادبیات خوندمش، (یادم میاد که همون سال در بوستان سعدی قدیمی پدربزرگم گشتم و این شعر دوباره پیدا کردم...) شعریه که کاملا به این دوره و زمونه می خوره، فقط کافیه جای دمشق اسم شهر رو بذاریم!

هذیان های شبانه: درخت

درخت، موجود جالبی است که تا وقتی جوونه انعطاف پذیره و نیاز به مراقبت داره و میوه هم نداره... ولی هر چه پیرتر میشه قوی تر میشه، بیشتر میشه بهش تکیه کرد، و سخت و سخت تر میشه! درخت جوون هیچوقت نمیشکنه، خم میشه، ولی درخت پیر هرچقدر هم که قوی، خم نمیشه، میشکنه!

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

در حاشیه همایش (2)!

هنوز نیم ساعتی به شروع ارائه استادم در یکی از سیمپوزیوم ها مونده و بود و من با عجله داشتم می رفتم یه شیرینی بگیرم که با قهوه ام بخورم که یهو یکی صدام زد، برگشتم و شناختمش، یکی از محقق های موسسه X بود، از همایش سال قبل می شناختمش و می دونستم خیلی آدم سرسختیه. با خودم گفتم "اوخ اوخ که حتما الان یه مشکلی از ارائه دیروزم گرفته و می خواد بهم بگه"، خیلی محترمانه سلامی کردم، در جواب گفتش که خیلی با ارائه ام حال کرده بود و از اینکه توی ارائه مدل انرژی فعالسازی رو هم در نظر گرفتم خوشش اومده بود. تا اینجاش به خیر گذشت!! بعدش لپ تاپش رو در آورد و نتایج آزمایش هایی که براساس مقاله های ما انجام داده بود رو نشونم داد و گفت که تونسته نتایج ما رو باز تولید کنه و بعدش چندتا سوال دیگه پرسید. اون لحظه خیلی خوشحال شدم، خیلی حس خوبیه وقتی ببینی نتایج کارهات به یه دردی خورده!! همچین یکم احساس پدرانه نسبت به پژوهش هام پیدا کردم! 

در حاشیه همایش!

هفته گذشته رو در همایش پائیزه انجمن پژوهشی مواد* گذروندم. علاوه بر اینکه قرار بود کار خودم رو ارائه کنم، مسوولیت دستیار جلسه برای چهار جلسه رو هم به من واگذار کرده بودند که در مجموع زمان زیادی از من برد. در حاشیه انجام این مسوولیت "خطیر" باید این رو به اطلاع همه دوستانی که احیانا در آینده ممکنه مسوول یا دستیار جلسه بشند برسونم که بترسید از "سونی وایو"** و "مک"***!! این دو مدل لپ تاپ غیر قابل پیش بینی ترین رفتار ها رو از خودشون نشون می دادن و چندین بار جلسه به خاطر اینکه اینها با پروژکتور جلسه کار نمی کردند تاخیر پیدا می کرد! (امیدوارم که به خاطر این موضوع "سو"**** نشم!! :)

* MRS Fall Meeting
** Sony Vaio
*** Apple Mac
**** Sue

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

شوق پرواز

امروز خیلی هیجان زده بودم، چند روزی بود که منتظر امروز بودم که برم و سوار یه هواپیمای یک ملخه کوچولو بشم... تجربه خیلی جالبی بود، مثل بچه ها به همه چیز با دقت و هیجان نگاه می کردم و گوش می دادم... صحبت با برج مراقبت... عقربه های جورواجور... موتوری زپرتی که پت پت کردنش به من یادآوری می کرد که ممکنه دیگه برنگردم(!!) و من رو یاد فیلم های جنگ جهانی می انداخت... اتاقک هواپیما به زور سه نفر رو توی خودش جا می داد... و من تازه می تونستم با خلبان هایی که توی نیمه اول قرن بیستم سوار هواپیماهای ملخی کوچولو می شدند (و شاید سقوط می کردن!) همدردی کنم! اون بالا حس خوبی داری،  مانورهای هواپیما بهم یادآوری می کردن که تا چقدر می تونم آزاد و سبک باشم...

بعد از پرواز، با خلبان و دوستش توی سالن نشستیم و یه ساعتی گپ زدیم و نوشیدنی خوردیم... از تجربه هاش می گفت و اینکه وقتی تو زندگیش (البته روی زمین) به مشکلی بر می خوره همیشه یادش یه لحظه فرود می افته و اینکه ممکن بوده هرگز فرودش موفقیت آمیز نباشه، اونوقت به مشکل زمینیش میخنده و از کنارش رد میشه! کلا دیدگاه متفاوت و جالبی به زندگی داشت و از هم صحبتی باهاش لذت بردم...

امروز خیلی باد می وزید و این هواپیما رو خیلی تکون می داد قبل از اینکه فرود بیایم... یه ویدئو با گوشیم از فرود گرفتم که اینجا گذاشتمش، صدای موتور به خوبی شنیده میشه... البته برای اینکه صدا به صدا برسه (!!) هدست و میکروفون داشتیم تا بتونبم هم با هم صحبت کنبم و هم با برج مراقبت... در مجموع من هنوز از این تجربه هیجان زده ام! تازه الان می فهمم چرا بچه ها می خوان خلبان بشن!!!



۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

هذیان های شبانه: و ققنوس پیر است دگر...

و ققنوس پیر و پیرتر 
هیزم بباید جمع کردن
آتشی برپا نمودن
پا در آن آتش نهادن
سیاوشسان گذر کردن
و بار دگر جوان شدن
ققنوس پیر است دگر
پیر و پیرتر
آتش گرم است اکنون
سوزنده و سوزاننده
خاکسترش فردا
بستر ققنوس تازه،
از آن برخاسته
با چشمانی آکنده
از امید و آرزو
جهان دیده به او دوخته
امید با او آمیخته
ققنوس پیر است دگر
هیزم آرید
آتش افروزید
که زمان یار ماست
همدم و غمخوار ماست...



۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

نجات جان یک گلدون!

اون روزصبح دیدم گلدونم داشت می مرد! برگاش ولو شده بودن رو زمین... وقتی دیدمش شوکه شدم! اصلا نمی دونستم چشه، چرا "یه دفعه" این طوری شده... بهش یه کم آب دادم* و گذاشتمش جلوی آفتاب، تمام 2 ساعتی که با تلفن حرف می زدم، نگران، چشمم به برگهاش بود که تغییری می کنن یا نه؟! شاید هر 5 میلیمتری که بالا می اومدن برای من مثل 5 سال می گذشت**...تا بعد از ظهر خیلی بهتر شده بود... قبل از اینکه از خونه برم بیرون رفتم بالاسرش... قد کشیده بود و نگاه تشکر آمیزی به من می کرد... من هم یه نگاهی بهش کردم یعنی نترس زود بر می گردم!





* این "یه کم" آب دادن تا ساعت ها ادامه پیدا کرد، داشتم بهش یاد میدادم که "کم بخور، همیشه بخور"!
** با فرض داشتن یک تابع خطی مکان بر حسب زمان، هر 1 میلیمترش مثل 1 سال می گذشت!

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

هذیان های شبانه: تولدش مبارک!*

پر از دردم، امروز باز رفتم و خوندمش... و خوندمش... و خوندمش... خستگیش هنوز توی تنمه و احساس تنها بودنش هنوز توی وجودم... حس می کنم هنوز از دردش نفسم بالا نمیاد و هیچوقت نتونستم فریادش بکشم... دیگه داره یک سالش میشه و باید براش تولد بگیرم... با یه شمع مشکی... نه شایدم سه تا... دوتاشون آب شدن، یکیشونو عوض کردم ولی نتونستم روشنش کنم... خیلی خسته بودم برای کبریت زدن... ولی همون یه دونه هم کافیه برای اینکه بسوزونه... توی این مدت انگشت شمار بود دفعاتی که واقعا خندیدم و بیشمار بود دفعاتی که ماسک لبخند رو پوشیدم... ولی ماسکش خیلی تنگ بود، اینقدر که نفس نمیشد کشید... 



* این قطعا از اون هذیون هاییه که میدونم سال ها بعد که می خونمش با خودم چی فکر می کنم... این که آیا واقعا ارزششو داشت؟ الان حوصله جواب دادن رو ندارم، همون سالها بعد جوابو پیدا می کنم!

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

هذیان های شبانه: حباب آسمون!

نمی دونم چرا دوست دارم به حباب آسمون دست بکشم، اگه چشمامو ببندم حتی ستاره ها رو می تونم زیر انگشتام حس کنم، حباب آسمون یه خنکی خوبی داره امشب!

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

مشتاق و نگران

چند سالیه که دارم فکر می کنم که یه تصمیم بزرگ باید بگیرم،
چند ماهیه که دارم به اون تصمیم بزرگ دقیقتر فکر می کنم،
چند روزیه که مرتب بازخوردهای* امیدوارکننده دارم می گیرم، دیروز بازخورد رئیس دانشگاه موقع ناهار جالب بود، 
چند ده ساعتیه که یه پیشنهاد عجیب و جالب گرفتم و این مغز نخودی منو با 100% توان به کار گرفته،
و چند ساعتیه که استادم به عنوان آخرین نفر، به من کیلووات کیلووات انرژی** مثبت داد که قدم در این راه بگذارم، گفت "بزرگ فکر کن"، همیشه طرز فکرشو دوست دارم!

هیجان زده ام و مشتاق و نگران، به حال خودم که رها می شم تو فکرهام غرق میشم و هی خودم باید خودمو بکشم بیرون، می دونم که باید خیلی محکم و انعطاف پذیر باشم که راه سختیه و من تک و تنها در ابتدا وایسادم و وقتی به تهش نگاه می کنم و دلم هری می ریزه... سوخت موتورم امیده... کاشکی تموم نشه فعلا!


* همون Feedback! (یکی نیس بگه بابا خارجی!)
** فکر می کنم انرژی تجدید پذیر بود، ولی قطعا "فسیلی" نبود...

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

هذیان های شبانه: آنچه که باید باشد، آنچه که هست!

حقایق تلخند و تحملشان تلختر! این رسم زندگیست... گر نخندی به دنیا، دنیا به تو می خندد! نکته اینجاست که فاصله آنچه که باید باشد و آنچه که هست بسیار است... وتلخی چیزی نیست جز درک این موضوع! ولی هنوز سوال اینجاست که آیا آنچه که هست همانی نیست که باید باشد؟ چه کسی از آنچه که باید باشد تعریف درستی ارائه داده؟ واقعیت این است که آنچه که باید باشد نتیجه چیزی نیست جز آنچه که هست! ولی آنچه که ما می خواهیم باشد نتیجه فرضیاتیست که لزوما وجود ندارند! 

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

ای که همیشه مدیون توام، ای عشق من...

دلم می خواست می تونستم یه کاری کنم برات در حد و اندازه ات، دلم می خواست می تونستم یه کمی از اون جوونیتو که جلوی چشمام برای من صرفش کردی بهت برگردونم، مدیونتم! آخه چقدر تو خوبی می کنی، چرا هیچ وقت یاد نگرفتم احساسمو، عشقمو ابراز کنم! امروز فکر می کنم پیازی چیزی تو کیفم مونده، چون همش چشمام تره! هر چی بیشتر بهت فکر می کنم بیشتر این پیازه کار دستم میده! 

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

وی برای وندتا

دیشب به اتفاق جمعی از دوستان فیلم وی برای وندتا (2006) رو تماشا کردیم. گرچه ذهن بسیار مشغولی داشتم ولی به 5 دقیقه نرسید که داستان فیلم سریع جای خودش رو در تلاطم افکارم باز کرد. قبلا مستندی از پشت صحنه فیلم دیده بودم ولی هیچوقت فرصتی دست نداده بود که خود فیلم رو ببینم و از این که بالاخره دیدمش خوشحالم. چند نکته ای راجع به فیلم دوست داشتم اینجا بنویسم ولی قبل از اون همونطور که در پست های مشابه هم گفتم اینها فقط نظرات شخصی منه و من کارشناس فیلم و سینما نیستم!! 

- داستان فیلم: در ابتدای داستان تا زمانی که هنوز معلوم نیست که در چه زمانی هستیم هنوز علامت سوال های زیادی در ذهن می گنجد ولی وقتی فیلم جلو میره و به صحنه ای می رسه که رهبران بالای حکومت در سالن کنفرانس با رهبر ارشد مشغول بررسی انفجار شب قبل هستند، من رو تا حد زیادی به یاد فیلم تعادل (2002) می اندازه. در هر دو فیلم هر دو حکومت دارای سیستم های بسته مشابه با نماد های مشخص هستند. گرچه در "تعادل" ماموران حکومتی مطلقا فرمانبردار به نظر می رسند و هرگز در وظایفشون اغماضی نشون نمی دن ولی در"وی برای وندتا" از همون ابتدا فساد در ماموران سیستم نشون داده می شه. تفاوت اصلی قهرمان های این دو داستان این هست که "وی" شخصیتیست که از ابتدا در مقابل سیستم قرار داره در حالی که در فیلم "تعادل" شخصیت اصلی (جان) در ابتدا در درون سیستم هست و به مرور و با به خاطر آوردن گذشته اش (در اثر فرار از مصرف داروهاش) در مقابل سیستم قرار می گیره. هر دو شخصیت در پایان موفق می شند که سیستم رو ور اندازند و هر دو هم سعی می کنند که با مردم عادی کاری نداشته باشند. البته مطمئن نیستم که داستان فیلم تعادل از مجموعه داستان های مصور وی اقتباس شده یا نه.

- تلخ و شیرین*: وقتی بعد از دیدن فیلم به خونه برگشتم سعی کردم که موسیقی انتهایی فیلم رو در بوتیوب پیدا کنم. اسم این موسیقی "تلخ و شیرین" بود و برحسب اتفاق صبح همون روز من به یک موسیقی دیگه با همین مضمون تلخ و شیرین هم گوش میدادم. این موسیقی فیلم بسیار به دلم نشست و تا یکی دو ساعت و چندین بار گوش دادم و می تونم بگم اگه اسم فیلم رو "تلخ و شیرین" هم می گذاشتند پر بیراه نبود. هم از دید "وی" و هم از دید شخصیت "اوی" زندگی، داستان و عشقی که درش قرار گرفته اند حاوی لحظاتی شیرینه ولی هر دو هم می دونن که پایان تلخ این عشق در 5 نوامبر در انتظار اونهاست، پایان تلخ این عشق مساویست با آغازی شیرین برای بقیه مردم! "وی" از ابتدای فیلم نسبت به "اوی" احساساتی شیرین داره و احساست "اوی" هم به مرور و در طول داستان نسبت به "وی" رشد می کنه و بارور می شه. تلخ اینجاست که "وی" می دونه هیچ وقت نخواهد تونست که اونها رو ابراز کنه( به خاطر وضعیت جسمانی که داره)، حتی وقتی که "اوی" نمیتونه احساستشو رو ابراز نکنه. 

- آخرین قطعه دامینو: "وی" آخرین قطعه دامینوی V (یا پیروزی!) رو یعد از تکمیل بر می داره و در صحنه ای که "اوی" می خواد قطار حامل جسد "وی" و مواد منفجره رو راه بندازه، اون قطعه در قطار و با جسد "وی" به سمت مقصد (انفجار نهایی) میره. به عبارتی شاید این انفجار آخرین قدمی باشه که باید برداشته می شد تا به پیروزی رسید. 

- همه هستند!: در صحنه انتهایی که همه مردم ماسک های وی رو از چهرههاشون بر می دارند، چهره هایی مشاهده می شن که ظاهرا در طول داستان باید مرده باشند مثل دخترکی با عینک ته استکانی و یا "گوردن". به این ترتیب همه این افراد (بگو همه قطعه های دامینو) که در پیروزی (همون V در دامینو) نقش داشتند به این صورت در پیروزی سهیمند!

فیلم زیبایی بود!


* Bittersweet

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

این پست هدیه ای است به یک دوست به پاس همه محبت ها و دلسوزی هاش!

سلام! وقتی در بحبوحه این چند روز اخیر که کارها از سر و کولم بالا می رفت و مثل این درخت هایی که الان زیر بار برف خم شدند داشتم یه کمی به سمت خمیدگی سوق پیدا می کردم اتفاق جالبی افتاد، بین نامه های توی صندوق خونه یه نامه بود که یه کمی سنگین تر* بود، گرچه ظاهرا معلوم بود که توش چیه ولی برام کلمه ها مهم بودند، آرزوها مهم بودند، دلگرمی ها مهم بودند، اون حس پشت کلمه ها مهم بودند! خوندمش، بهم قدرت داد...  بار کارها چرا اینقدر سبک شدن یهو؟!

دیشب یکی از دوستای جدیدم** ازم سوالی پرسید: "تو توی زندگی چی خوشحالت می کنه؟!!" نمی دونم از سر سرمستی بود یا هرچه ولی فکر نکرده گفنم، "خوشحال بودن آدم هایی که دوستشون دارم!" خیلی کلیشه ای به نظر میومد و تلاش چندانی برای زدودن غبار کلیشه از جواب هم نکردم، ولی همین جرقه ای بود که در لحظه ای همه لحظاتی که در این سال ها داشتم به سرعت از ذهنم عبور کنن، همه خنده ها، گریه ها، دعواها(!!) و ... تا صبح تو ذهنم وول می خوردن مثل رشته های ماکارونی توی آبی که داره غل غل می جوشه... کاش زمان به عقب برمی گشت... کاش می شد باز طعم اون لحظه ها رو چشید!***

دو روزی هست که می خوام این پست رو بنویسم ولی کارها نمیذاشت... سوال و جواب دیشب و قدم رو همه خاطرات تا صبح در میدان مرکزی ذهنم... این پست رو نوشتم برای تشکر از تمامی دلسوزی ها، محبت ها، کمک ها، تحمل کردن ها، هات چاکلت های بدون شیر و با شیر، سبزی پلو با ماهی ها، تعمیرگاه رفتن ها، کل کل کردن ها، اکسل شیت ها****، قهر کردن ها، آشتی کردن ها و تک تک لحظاتی که در ساختنشون سهیم بودی... ممنون که توی تمام این سال های دوری از خونه، خونه رو گرم کردی. نه فقط برای من که برای همه کسایی که اینجا دور از خونه بودن... 

می دونم که زندگی ما رو سخت به خودش مشغول کرده و نمی دونم دست تقدیر ما رو به کجا ها خواهد برد. نمی دونم و نمی خوامم الان بهش فکر کنم اما مطمئنم که ارزششو داره که صفحه ای از این بلاگ رو به نشانه سپاس بهت تقدیم کنم... که همیشه بمونه و این روزا یادمون نره... سپاس از این که بودی... سپاس از این که هستی... 

پاییز 2011





* هم از منظر فیزیکی و هم معنوی!! 
** این دوست جدید دوست داشتنی من رو باید حتما ببینی، هر وقت می بینمش من رو تا دو روز به خنده می اندازه!!
***بحث خیلی خوراکی شد! یه صداهایی هم از نواحی زیر دیافراگم به گوش می رسه!! 
**** Excel Sheet!

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

هذیان های شبانه: ستاره من

شب است و در این اندیشه ام که فرق من و اون ستاره چیه؟ همونی که اون گوشه آسمون تک و تنها به من زل زده و من هم متقابلا به اون! هر دومون تنهای تنهاییم ولی داریم بین یه عالمه ستاره دیگه سوسو می زنیم! گرچه همه ستاره ها یه جورایی تنهان ولی ستاره من خیلی مظلومانه تنهاست، تمام تلاششو می کنه که نور بده و بقیه رو گرم کنه، ولی به اون روزی* فکر می کنه که دیگه هلیومی** براش نمونده باشه که بتونه بتابه و گرما ببخشه. و من هنوز در عجبم که اون روز کی به ستاره گرما میده؟ چرا هیچ ستاره ای سیاره نمیشه و ترجیح میده به آرومی بمیره؟ به نظر من ستاره ها خیلی مغرورن!


*روز نوری (مثل سال نوری!) با روز زمینی فرق داره!
** من حدس می زنم ستاره من با هلیوم خودش گرم می کنه، ولی ممکنه هیدروژن یا هر چیز دیگه ای هم باشه، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نمی کنه! 

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

برنده جایزه نوبل چه شکلیه؟!

دیروز سر کروتو (Sir Kroto)، برنده جایزه نوبل شیمی 1996 برای چند تا سخنرانی کوچیک و بزرگ به دانشگاه ما اومد، خوب به الطبع من هم هیجان داشتم که از نزدیک ببینمش نه فقط به خاطر اینکه نانو ذرات کربنی که یه جورایی به موضوع پژوهشی من مربوطه رو کشف کرده، بلکه کلا کنجکاو بودم ببینم این آدم هفتاد و اندی ساله که جایزه نوبل رو هم گرفته الان با چه انگیزه ای داره زندگی می کنه!

 به اتفاق دوستم کمی زودتر رفتیم به محلی که قرار بود سرکروتو بیاد و سعی کردم از وقت استفاده کنم و از ویکی پدیا یک مقدار اطلاعات در موردش بگیرم که دیدم خودش 20 دقیقه قبل از جلسه اومد که لپ تاپش رو به سیستم نمایش وصل کنه! به ما سلامی کرد و لبخندی زد در حالیکه من چشمام روی لغت athiest (به معنی "کسی که منکر خداست") در صفحه ویکی پدیاش گیر کرده بود! (همین کافی بود که هنوز نشناخته برای راحت طلبی ذهنی بهش یه برچسب بدم!)

در طول صحبتش میزان سرزندگی و هیجانش در کنار سن و سالش و تصور این که احتمالا این دفعه چند صدمی هست که راجع به این موضوع صحبت می کنه من رو متعجب می کرد. گرچه به دلیل تعداد زیاد اسلایدها و زمان محدود خیلی از اسلایدها رو بسیار سریع رد می کرد. 

در مجموع و جدای از خاطرات جالبی که از دوران کاریش تعریف کرد دو نکته توجه من رو جلب کرد:

- یکی این که این انسان با کوله باری از تجربه الان داره وقتش صرف ارتقا کیفیت آموزش در سطوح مختلف می کنه. عکس هاش از سفرهاش به کشورهای مختلف و آموزش ریاضی به بچه های دبستانی تحسین برانگیز بودن. به گمانم اون هم این رو فهمیده که آموزش الان مهمترین مشکل بشره! 

- در طول صحبتش خانم نسبتا مسنی که در ردیف دوم بود توجه ام رو جلب کرد. برای من که اکثر اساتید دانشگاه که در زمینه های نزدیک به من کار می کنند رو می شناسم قیافه ناآشنایی داشت، و توجه اش به سخنران و تک تک اسلایدها من رو بیشتر کنجکاو می کرد که ببینم این خانم کیه! و من جواب سوالم رو در اسلاید آخر یافتم، اون خانم کسی نبود جز همسر سر کروتو! سر کروتو از اون در اسلاید آخر تشکر ویژه ای کرد، از اینکه از سال 1963 تا الان در کنارش بود. نمی دونم اسم این رو می شه "عشق" گذاشت یا نه، ولی هرچی که هست تحسین برانگیزه!

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

شیوع عنصر اصالت در طراحی

کلا به طراحی ماشین ها علاقه مندم و از همین رو هم هست که به جزئیات طرح های جدید و تغییراتشون توجه زیادی دارم... امروز طرح های جدید مدل های خودروسازهایی مثل شورولت و هیوندای توجه ام رو جلب کرد... این خودروسازها توی طرح های جدیدشون ظاهرا هدف جدیدی رو دنبال می کنند که خودروسازی مثل بی ام و سالهاست در طراحی هاش اون رو در نظر گرفته: "اصالت"

این به این معنی است که شما همیشه با دیدن جلو پنجره دوقلو متوجه میشید که خودرویی که می بینید ساخت شرکت بی ام و هست، این مورد تا جایی که به خاطر دارم* بین همه مدل های سواری بی ام و مشترک بوده و به طرح هاش نوعی اصالت بخشیده. شرکت های دایملر(مرسدس)، ولوو و پورشه هم این مورد رو رعایت کردند. و حالا ظاهرا هیوندای و شورولت و تا حدودی هم تویوتا، فورد و کیا در تلاشند که با رعایت این موضوع به محصولاتشون اصالت بخشی کنند. هدف از این کار بالا بردن پرستیژ برند در مقایسه با برند های لوکس تر (به عبارت دیگر جلب مشتری بیشتر از طیف بیشتری از طبقات اجتماعی) و در عین حال پائین نگه داشتن قیمت تمام شده محصول هست.

اهمیت این موضوع به خاطر رقابت بسیار شدید در بازار خودروی امریکاست. برای نمونه جا موندن از این رقابت منجر به ورشکستگی شرکت پونتیاک و وضعیت وخیم اقتصادی شرکت های بزرگی همچون کرایسلر شد، تا جایی که این شرکت ها مجبور به درخواست کمک مالی از دولت جهت جلوگیری از ورشکستگی شدند.



* تا مدل های دهه 1980 رو به خاطر دارم. 

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

هذیان های شبانه: تلخ و سخت

چای بدون قند،
 تکیلای بدون لیمو،
 و زندگی منطقی بدون احساس،
هر 3 تاشون توی یک مورد شبیه اند! اولش هم تلخ اند و هم سخت، ولی به مرور بهشون عادت می کنی.
البته بعد از یه مدت یکی از تفریحاتت هم میشه شکشتن عادت!

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

هذیان های شبانه: برگ گل یا درخت تنومند؟!

وقتی صحبت از برگ گل و تنومندی درخت می شه... همیشه این سوال مثل یه pop-up message میاد تو ذهنم که کدومشون توی طوفان سهمگین لحظه ها بیشتر دوام میارن! اونی که محکم سرجاش وایساده یا اونی که مقابل هر بادی سرخم می کنه؟
گرچه جواب معلومه ولی هنوز هم همه، حتی همون برگ ها هم برای "تنومندی" درخت احترام قائلند! 

جالب تر اینجاست که اگه همون برگها رو تو آتیش بریزی کلی دود و داد و قال راه می اندازند و آخرش هم ده دقیقه هم گرمت نمی کنند، ولی کنده (تو بگو مرده یا جنازه!) همون درخت تنومندی که مقابل طوفان وایساد، تا صبح گرم گرمت می کنه!

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

Plan A

امروز داشتم فکر می کردم که چقدر Plan Bهای زیادی برای زندگی در نظر گرفتم ولی هنوز در مورد Plan A مطمئن نیستم!

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

امروز

و من امروز فهميدم معناى ظلم و مظلوم را
عمق خواب غفلت را
و رنگ گرم محبت را

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

پیش داوری

در راستای دروس اخلاقی که اخیرا (و به طرز عجیبی!) می نویسم امروز می رسم به مبحث بسیار مهم پیش داوری!!

و اما این موضوع از کجا شروع شد و من چرا تصمیم گرفتم که راجع بهش بنویسم:

یکی دو هفته پیش با جمعی از دوستان (با باورهای مختلف) شروع به بحث راجع به اعتقاد به خدا کردیم. در واقع هر شخص بایستی به این سوال ساده پاسخ می داد که "آیا به خدا اعتقاد داره؟" و همه دوستان هم به تصور خودشون پاسخ رو خیلی ساده و خلاصه در یک بله یا خیر می دونستند! بماند که چه بحث های مختاف و جالبی در گرفت... بالاخره نوبت به من که رسید، ناگهان تمام تفکرات 20 سال گذشته ظرف چند ثانیه از ذهنم گذشت، خاطرات کودکی، مدرسه، عصر جمعه، آب بازی توی حیاط خونه، کلاس 3/4!!، تپه تلویزیون، دلهره امتحان و این که چطور در تمام این مدت و با بزرگ شدن من، خدای من هم دستخوش تغییراتی شده بود... بر خلاف تصور همه پاسخ به این سوال خیلی مشکل بود! نه تنها برای من، بلکه حتی می تونستم بسته به اعتقاد هر شخص براش مثالی از زندگیش خلاف پاسخی که داده بود بزنم (ولی من بنا به اصل احترام به عقاید مختلف، به شدت از این کار پرهیز می کنم، دلیلش در این مقال نمی گنجد!!) بماند که سعی من برای انتقال اونچه تو ذهنم بود ناکام موند ولی این من رو به یاد موضوعی انداخت که از 4 سال پیش شروع به فکر کردن در موردش کردم... "پیش داوری"!

بیاید ریشه ای تر به این موضوع نگاه کنیم. انسان، اشرف مخلوقات(!!) از قدرت تعقل و تجربه استفاده می کنه. گرچه نشون داده شده که برخی از سایر مخلوقات هم به نحوی و تا حدودی از این توانایی ها بهره مند هستند ولی فعلا ما خودمان رو بهتر از بقیه مخلوقات در استفاده از این امکانات می دونیم... کسی چه می دونه... شاید بقیه مخلوقات هم راجع به خودشون چنین فکری دارن و خودشون رو اشرف مخلوقات می دونن... فکرشو بکنید که مثلا سگ ها فکر می کنند که حس شامه خیلی قوی دارند و این که احتمالا ما دیرتر از اونا متوجه بوی جورابمون می شیم رو می ذارن به حساب اشرف مخلوقات بودنشون!! 

در کنار این قدرت تفکر و درس گرفتن از تجربه ها، انسان حس راحت طلبی و تمایل به انجام ساده تر و کم انرژی تر کارها رو هم داره. (به همین دلیل امروزه شما به جای پیاده رفتن برای خرید از خودرو استفاده می کنید!) وقتی این دو تا رو در کنار هم می ذاریم به یک سری نکات بسیار جالب می رسیم که در طول تاریخ بارها و بارها تکرار شدن! بذارید من این راحت طلبی (اینرسی) ذهنی رو به دو دسته "درس گرفتن از تجربه دیگران" و "اعتماد و استناد به گفته های دیگران" تقسیم کنم:

دسته اول منجر به پیشرفت دانش کنونی بشر شده و اولین گام مؤثر در اون هم اختراع خط بود برای تسهیل انتقال آموخته های نسل ها به هم. به همین خاطر هست که وقتی کشوری رایانه رو اختراع کرد، کشور دیگری دوباره رایانه رو اختراع نمی کنه!! بلکه از مخترع اون محصول رو می خره و سعی می کنه که پس از یاد گرفتن چگونگی ساخت اون محصول، براساس نیازهای خودش اون رو بهینه کنه! 

دسته دوم منجر به ظهور اعتقاد ها و فلسفه ها شده. از اونجایی که در پذیرفتن باورها و اعتقادات عوامل اعتماد و امید نقش مؤثری دارند، به همین دلیل افرادی که آغازگر نوعی اعتقاد یا نگرش هستند (مثل پیامبران، فیلسوفان و رهبران کاریزماتیک) سعی در جلب اعتماد مخاطب خودشون دارند، به عنوان مثال معجزه پیامبران عامل مهمی بود درجلب اعتماد و جذب پیروانشون. یا وعده دنیای بهتر (عامل امید) در مواردی همچون نگرش مارکسیسم.* این دسته از راحت طلبی ذهنی حتی می تونه منجر به خرافات هم بشه که نمونه اون داستان گوسفند سامریه یا تصور بطلمیوس مبنی بر مسطح بودن زمین. 

تفاوت عمده دسته اول و دوم راحت طلبی ذهنی در نوع اعتبار بخشی به مطالب منتقل شده بر اساس اعتبار شخص انتقال دهنده است. به عبارت دیگه، من در صورتی که به شخص انتقال دهنده اعتماد کنم به جهت راحت طلبی ذهنی مطلب رو می پذیرم و دیگه به خودم زحمت کاوش یا تفکر بیشتر رو نمی دم. "پیش داوری" رو هم میشه یک محصول فرعی (by-product) راحت طلبی ذهنی دونست. به عنوان مثال وقتی من به یک رستوران هندی می رم و غذایی که سفارش می دم رو به خاطر تندی زیاد نمی تونم به اتمام برسونم، از اون به بعد و تا وقتی که بر حسب اتفاق تجربه ای در تناقض با تجربه اول نداشته باشم، گزینه رفتن به رستوان هندی رو رد می کنم. این نوعی "پیش داوری" در مورد عبارت کلی "غذای هندی" هست. میشه گفت در پیش داوری در مورد یک موضوع، یک شخص، یا یک حقیقت از "برچسب" (tag) استفاده می شه. به این معنی که در مثال "غذای هندی"، برچسب "طعم تند" هست که در گرفتن تصمیمات بعدی در انتخاب رستوران نقش ایفا می کنه. 

ما هرچه بزرگتر می شیم، و هرچه وابسته های بیشتری پیدا می کنیم ( مثل شغل، همسر، فرزند، خانه و...) محافظه کارتر می شیم، و همین موضوع باعث کمتر شدن قدرت ریسک پذیری ما میشه، چرا که هزینه پرداختی برای ریسک کردن بالا می ره. لذا بیشتر به استفاده از برچسب ها به جای تجربه کردن و کاوش رو می آوریم. مثالی که در ذهن دارم تصویریست از یک کودک با یک مار با جثه ای بزرگ دور گردنش (در کتاب درسی روانشناسی دوره پیش دانشگاهی دیده بودم)، کودک به سبب کم "تجربه" بودن عطش بیشتری برای بازی با مار داره، در حالی که هر چه سن بالاتر می ره "برچسب"های بیشتری به موضوع مار اضافه میشه (مثل "خطرناک"، "سمی"، "کشنده"، "دردناک") به عنوان مثال وقتی ما در اردویی 30-40 نفره در سال آخر دوره کارشناسی (متوسط سن افراد حدود 22 سال!)، به یک مار درختی بی آزار برخوردیم، فقط یک نفر جرات بلند کردن اون رو با دست داشت و کسی حتی سعی نکرد بهش نزدیک بشه و ببینه چقدر خطرناکه! 

و اما این هنر استفاده از برچسب فقط به داستان آقا یا خانم محترم مار ختم نمیشه! این موضوع به انسان ها می رسه و اینکه ما در مواردی در مورد انسان ها هم براساس برچسب ها قضاوت می کنیم، قبل از اینکه اونها رو "کشف" کنیم! مثلا اینکه بعضی ها حتما دوست دارند بدونن شما اهل چه شهری هستید یا چه دینی دارید! و بر اون اساس قبل از شناخت براساس روش زندگی و نگرش شما، براساس شهر محل تولد یا دین شما در مورد شما، کارها و نیات شما قضاوت می کنند! برعکس این هم صادق هست، به این معنی که بعضی ها دوست دارند به جای معرفی خودشون به بقیه، برچسب هاشونو رو برشمارند، مثلا می گن من بچه تهرونم، فرشته میشینم، همسایه پرویز پرستوییم یا مثلا بنز 2015 دارم یا حتی دکترای فلان رشته رو دارم! گرچه همه اینها سرنخ هایی به ما میده که بهتر اون انسان رو بشناسیم ولی لزوما به معنی شناخت کامل نیست. البته همه ما کم و بیش از این برچسب ها استفاده می کنیم چون بعضی وقت ها واقعا کمک میکنه که به جای توضیح یک مطلب، با یک کلمه پیام رو برسونیم!

و اما برگردیم به داستان بحث با دوستان پیرامون اعتفاد داشتن یا نداشتن به خدا و ارتباطش با این متن بلند بالا!! این بحث صرف تعمق و تفکر در یک موضوع خاص عالیست! ولی وقتی قرار باشه براساس برچسب "داشتن یا نداشتن اعتقاد به خدا" در مورد آدم ها قضاوت کرد، اونجاست که باید پرسید چرا؟ به نظر من مهم این اعتقاد نیست، چرا که این اعتقاد ها در طول زمان دستخوش تغییراتی می شه، مهم این است که افراد چقدر از انسانیت بهره بردن و چقدر از قدرت تفکرشون برای کمک به خودشون و دیگران استفاده می کنن! چرا کمک به دیگران؟! چون انسان بدون "دیگران" معنایی نداره! 






* من بایستی بیشتر در این زمینه مطالعه کنم و اطلاعاتم محدوده!

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

اصرار!!

چند مدتی هست که به طرز برخورد فرهنگ های مختلف در اینجا و چگونگی رد و بدل کردن تعارفات خیلی حساس شدم و بهش فکر می کنم. (اضافه کنم که یکی از نکات مثبت زندگی در این کشور برخورد با فرهنگ های مختلف هست، گاهی وقت ها دلم برای سعدی می سوزه که مجبور بود برای برخورد با فرهنگ های مختلف چقدر وقت بذاره و چند سال مسافرت کنه و حتی کارش به بنایی بکشه!) و اما به نظر من فرهنگ "اصرار" و تعارف دو روی خوب و بد داره:

- روی خوب سکه:
 "اصرار" و تعارف گاهی منتقل کننده محبت شخصی هست که تعارف رو انجام میده. بر خلاف تصور دوستان ایرانی ام که داخل ایران زندگی می کنند، در مواردی شده و دیدم که هنگام ورود یا خروج از در ساختمان یا اتاق کارم دوست غیر ایرانی من به من تعارف کرده که من اول عبور کنم یا حتی در رو برای من نگه داشته. مثال دیگه ای که می تونم بزنم با یکی از دوستان فرانسویم بوده موقع صرف ناهار، که به من پیشنهاد کرد از غذایی که گرفته بود "امتحان کنم". (do you like to try it) معمولا جواب این گونه تعارف ها مثبته و با یک "خیلی متشکرم" گرم و محکم همراه می شه، مگر اینکه به عنوان مثال از غذای تعارف شده دوست نداشته باشید که در این صورت با احترام و تشکر از تعارف، درخواست رو رد می کنید. دلیلش رو هم میشه خیلی کوتاه و خلاصه  توضیح داد که طرف صحبت بدونه که شخصا باهاش مشکلی ندارید، مثلا "خیلی ممنون ولی من غذای دریایی نمی خورم". 

در فرهنگ ایرانی هم که همه می دونیم تعارف کاملا وجود داره و نیازی به توضیح نداره. به عنوان مثال وقتی بعد از ماه ها که پدر و مادرم رو می بینم و با هم مشغول صرف غذا هستیم، حتما به من یادآوری میشه که اصلا فکر نکنم کار با صرف همین یک بشقاب غذا کار تمومه!!! و باید حتما دو تا سه بشقاب غذای دیگه هم بخورم. این از محبت اونهاست و با وجودی که بعضی وقتها این موضوع کلافه ام می کنه و مجبور می شم تفاوت حجم معده انسانی با جسه خودم و یک فیل رو براشون یادآوری کنم تا با خندیدنی از زیر بار بیشتر خوردن فرار کنم، اما اون عشق و محبت پشت اون تعارفات ارزش و لذت خاص خودشو برای من داشته و داره. (چون گرمای عشق پشت اون کلمات رو حس می کنم و می دونم صرفا از سر عادت یا تشریفات گفته نمیشه!) 

- روی نه چندان خوب سکه: 
در موارد تعارفات دوستان غیر ایرانی یک مورد مشترک وجود داره که کمتر در موارد مشابه ایرانی دیده می شه، و اون مورد مشترک کمتر بودن رنگ و بوی اصرار هست. به این معنی که اگر چیزی به شما تعارف شد (offer) و شما جوابتون منفی بود کار تمامه! شاید بشه گفت که اون تعارف در غالب یک پیشنهاد هست و این پاسخ شماست که تعیین کننده پذیرفتن یا عدم پذیرفتن پیشنهاد هست یا به عبارت دیگه به پاسخ شما احترام گذاشته می شه.

اما در موارد ایرانی تعارف (offer) و اصرار (insistence) با هم آمیخته هستند، به این صورت که وقتی به عنوان مثال به من غذایی تعارف می شه و من به هر دلیلی اون تعارف رو رد می کنم، با اصراری مبنی بر پذیرفتن تعارف مواجه می شم. در مواردی کار به جایی می رسه که شما حتی مجبور می شید غذایی رو که دوست ندارید یا حتی یرای شما مضر هست رو به خاطر اصرار دوستتون در تعارف کردن بخورید! 

کار به اینجا ختم نمیشه، این موضوع در فرهنگ ایرانی ریشه دوانده و مثالهایی اینچنینی اتفاق می افتند:

- می خوایم بریم پارک و به دوستی زنگ می زنیم که اون هم همراه ما بیاد، اگه پاسخش منفی بود حتما اونقدر اصرار می کنیم که اون هم نظرش رو عوض کنه و بیاد! 

- از دوستی پرسیدم که چرا فلان شب که ازت دعوت کردم بیای به منزل ما، نیومدی؟ پاسخ این بود: "تو که اصرار نکردی، فقط تعارف کردی!!!!!!" 

و خیلی موارد مشابه دیگه. در مواردی به نظر می رسه که بعضی از ما به این موضوع عادت کردیم و منتظر اصرار سایرین برای انجام کاری می مونیم! حتی تعارف نکردن و اصرار نکردن رو نوعی اساعه ادب تلقی می کنیم. برخی هم به اصرار در تعارف عادت کردیم و از روی عادت صرفا اصرار رو در جملاتمون داریم!!

(فعلا در این پست یک بررسی کلی روی اصرار نوشتم، شاید در آینده یک راهکار هم براش پیدا کردم، چه برای اونهایی که اصرار می کنند و چه برای اونهایی که دوست دارن بهشون اصرار بشه!)

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

زندگی های دیگران

به اتفاق جمعی از دوستان دیشب فیلم زندگی های دیگران (2006) رو دیدیم و در اینکه فیلم زیبایی بود شکی نیست - فهمیدنش کار سختی نیست اگر نگاهی به لیست بلند جوایزی که نصیب خودش کرده بندازیم! چند نکته ای که دوست داشتم راجع به این فیلم یادداشت کنم رو اینجا می نویسم:

- سادگی در ساخت فیلم:  به ویژه اگه به این توجه بشه که فیلم در سال 2006 ساخته شده ولی تا قبل از دونستن این موضوع تصورم بر این بود که در اواخر دهه 90 یا اوایل 2000 ساخته شده (رنگ های کم روح و کیفیت تصاویر). گرچه در ابتدای فیلم ممکنه یکی مثل من که اصلا خبر نداره داره چه فیلمی نگاه می کنه چندان راغب به دیدن ادامه نباشه.

- معرفی شخصیت ها در ابتدای داستان: تمامی شخصیت های اصلی درگیر در داستان در ابتدا معرفی می شن بدون هیچگونه پیچیدگی خاصی و تماشاچی سریع وارد داستان اصلی می شه. شاید بشه گفت ترکیب این مورد با سادگی ساخت تماشاچی رو درگیر داستان می کنه و پای فیلم نگه می داره. 

- جدال بین منطق و احساس: این مورد قوی ترین عامل علاقه من به این فیلم و داستانش شد. قبلا هم در فیلم های سرباز (1998) و تعادل (2002) از دیدن این جدال لذت برده بودم و داستان اون فیلم ها رو دوست داشتم ولی این موضوع در این فیلم ملموس تر بود. شاید به دلیل اینکه در دو فیلم دیگه عوامل فانتزی - به خاطر طبیعت علمی-تخیلی فیلم ها - نمی گذاشتند من بتونم خودم رو در متن داستان تصور کنم! دلیل دیگه هم می تونه واقعیت های تاریخی فیلم و برخی تشابهات با واقعیتهای حال حاضر و ایجاد نوعی امید در اینکه انسان های "خوب" (طبق تعریف فیلم) می تونن همه جا باشند!!

یک نکته دیگه هم اینکه اکثر صحنه های مرتبط با محل کار شخصیت وایزلر (Weisler) ساده با رنگ های سرد و بی روح هستند. 
در حالی که دریمن (Dreyman) و دوست دخترش، کریستا (Christa) در صحنه هایی با رنگ های نسبتا متنوع تری دیده می شن. گرچه حتی اون رنگ ها هم خیلی سرد و کم روح به نظر می رسن تا جو حاکم بر جامعه رو نشون بده یا شاید بیننده حس کنه که هنوز در همون زمان هست (همون سادگی و کیفیت ساخت فیلم). ماشین ها خیلی کوچیک هستند، حتی به اصطلاح "لیموزین" آقای وزیر همف (Hempf)! در حالی که در انتهای فیلم و بعد از فروپاشی دیوار برلین، در صحنه ای که دریمن از ماشینی پیاده میشه تا به سمت وایزلر (که پستچی شده) بره، ماشین ها بزرگتر و رنگها گرم تر به نظر می رسند. وایزلر شخصیتی است که در ابتدای فیلم به نظر انسان بی احساس و خشکی میاد. این رو میشه در صحنه ای درکلاس درس دید هنگامی که یکی از دانشجوها روش پرسش اون از متهم رو غیر انسانی می دونه و با واکنش خشک وایزلر مواجه می شه. از طرفی به نظر می رسه انسان بسیار "دانا"یی در کارش هست (شاید به همین دلیل اسمش "وایز"لر انتخاب شده، کلمه wise در انگلیسی معادل کلمه weise در آلمانی هست ولی نتونستم معنی خاصی برای Weisler پیدا کنم!) اینقدر غرق کار و بدور از احساس هست که حتی در سالن تئاتر به جای تماشای نمایش مشغول پاییدن دریمن میشه. ولی وقتی که به مرور با زندگی دریمن از نزدیک تماس پیدا می کنه با احساس وجنبه های دیگه ای از زندگی آشنا می شه. خنده دارترین تجربه احساسیش بعد از برخورد با معاشقه دریمن و کریستا در طول استراق سمع، دعوت از یک روسبی به خونش هست که در آخر ازش می خواد که بیشتر بمونه و اون هم در جواب میگه نفر بعدی منتظره و دفعه بعد برای بیشتر موندن دستمزد بیشتری خواهد گرفت! اینجاست که یک نمای بسته از وایزلر این رو القا می کنه که ظاهرا اون به چیزی پی برده، احتمالا "معنی" رابطه بین دریمن و کریستا و اینکه نکته اصلی در خود معاشقه نیست، بلکه در احساساتیست که منجر به معاشقه می شه. برای همین هم سعی می کنه کریستا رو راضی کنه که پنجشنبه ها پیش وزیر نره تا رابطه اش با دریمن از بین نره. رابطه ای که وایزلر خودش رو ناتوان از داشتنش می بینه و انگار حفظ اون و زندگی دریمن براش به ارزش تبدیل شده. 

در آخرین صحنه فیلم وقتی وایزلر رمانی که دریمن برای قدردانی از او نوشته رو از کتابفروشی می خره، در جوابی دو پهلو به فروشنده که می پرسه "آیا این هدیه است؟" تا کتاب رو کادوپیچی کنه، می گه "نه، این برای منه"!*

خلاصه اینکه فیلم زیبایی بود، دیدنش خالی از لطف نخواهد بود.





* اینها همه نظرات و برداشت های شخصی منه و من متخصص یا منتقد سینما نیستم! 

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

وقتی دنیاهای بزرگ توی مرز مکان جا می گیرند!

امروز هم یکی از اون روزهاییست که خیلی به اتفاق هایی که داره دور و اطرافمون می افته فکر می کنم... دیدن یک ویدئو اینقدر منقلبم می کنه که دوست دارم فریاد بکشم و از دنیا بپرسم که آخه چرا... بعد یهو به خودم میام و می بینم که تو یک کافی شاپ نشستم و مردم دور و برم دارن در آرامش قهوه (می تونه نوشیدنی دیگه ای هم باشه!) رو می نوشند و به دغدغه های زندگی شون فکر می کنند یا حتی اصلا فکر نمی کنند... خلاصه عجیب دنیاییست... وقتی از بالا نگاه می کنی می بینی چقدر دنیاهای متفاوت می تونن توی یه چهار دیواری کوچولو جا بشن!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

29 راه برای خلاق ماندن

این ویدئو رو امروز دیدم و به نظرم جالب اومد. 29 روش برای اینکه خلاقیت رو حفظ کنیم رو پیشنهاد می ده. گرچه به نظر من لزوما هر 29 روش درست نیستند ولی در مجموع پیام ویدئو درست و البته مفید هست! (به خصوص شماره 19!!) ;)

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

آیا سحر واقعا نزدیک است؟

این روزها خبرهای زیادی رد و بدل میشن... و به دلایلی نامعلوم این فقط خبرهای بد هستند که غالبند... امروز هرچه فکر کردم نتونستم لغاتی پیدا کنم که توانایی بیان این وضعیت رو داشته باشند (حتی گوگل هم کمکی نکرد!)
فقط می تونم با اندک نوری که از شمع امید این جاده تاریک رو حتی روشن هم نمی کنه کمی پیش برم، باشد که به سحر برسم... "اندکی" صبر...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

من اشتباه می کنم، پس هستم!!

یک قطعه ویدیوی جالب از TED در مورد اشتباه کردن! توی این ویدیو کاترین شولز صحبت می کنه که نویسنده کتاب "اشتباه کردن: مخاطرات پیرامون اشتباه"* هم هست. من از این جمله لذت بردم:
"I err, therefore I am"

* "Being Wrong: Adventures in the MArgin of Error"


۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

یک عکس جالب...


این عکس رو امروز توی فیس بوک پیدا کردم، حیفم اومد که اینجا نذارم....

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

تو قدر مرا نخواهی دانست...

چیزهایی در زندگی هست که برچسبی روی خود دارند با این مضمون : «تو قدر مرا نخواهی دانست , مگر اینکه مرا از دست بدهی و دوباره به دست بیاوری...» *

* پائولو كوئيليو


پ.ن: امروز که برای معالجه به دکترم مراجعه کرده بودم، نتیجه عکس برداری رو به من نشون داد و گفت «خودت ببین، اصلا نیازی به سواد پزشکی هم نداره!!» و وقتی با قیافه مات و مبهوت من مواجه شد فهمید که بابا اصلا دست خودم نبوده که قدرشو بدونم یا نه، کلا از ازل همراه من نبوده و به دستش هم نخواهم آورد، لذا خواستم به آقای پائولوی عزیز یادآوری کنم که چیزهایی هم هست در زندگی با این برچسب:
« تو قدر مرا نخواهی دانست، چونکه از اولش هم منو نداشتی که قدرمو بدونی!!»

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

شعر و Linux!

چند شب پیش بود که به مناسبت دیدار یکی از دوستان قدیمی از شهر تروی با یکی دوتا دیگه از بچه ها رفتیم و شامی دور هم خوردیم و گپی زدیم... در حین صحبت ها من یک دفعه یاد شعری افتادم که مرحوم فرهاد مهراد در یکی از ترانه هاش خوانده بود... گرچه این قطعه رو خیلی دوست دارم ولی هیچ وقت در خاطرم نمی مونه! اون شب هم باز همین مشکل پیش اومد و من هم به ناچار «در جا» مشابهش رو سرودم و برای بچه ها خوندم... امروز که در جهان مجازی می گشتم نسخه غیرتقلبیشو پیدا کردم... گفتم اینجا بنویسمش شاید کمک کنه که دیگه فراموشش نکنم:

امروز در این شهر چو من یاری نیست
آورده به بازار و خریداری نیست
وانکس که خریدار... بدو رایم نیست
وانکس که بدو رای ... خریدارم نیست*


* رباعیات - فرهاد مهراد

پ.ن: برای اولین بارهست که توی سیستم عامل لینوکس پست می نویسم و چیزی که از همه بیشتر سربسرم میذاره این حرف «پ» هستش که کلیدش (کلید M ) با کلیدی که در ویندوز استفاده می شد( کلید | ) فرق داره و من هم هنوز به این وضعیت عادت ندارم!! به علاوه من هنوز نتونستم کاما رو توی این صفحه کلید فارسی لینوکس پیدا کنم... برای همین هم مجبور شدم از سه نقطه استفاده کنم!! امان از این عطش برای تغییر!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

عرفان در ابتدای صبح روز کاری!!

مدتی هست که از آقای دکتر x یک سری ایمیل تحت عنوان "عرفان" دریافت می کنم، (هر چند هر چی فکر می کنم نه اسم ایشون برام آشناست و نه خاطرم میاد که به شخصی به این نام آدرس ایمیلم رو داده باشم!!) و از آنجایی که این ایمیل ها به آدرس ایمیل غیر کاری من میاد، من هم بالطبع هفته به هفته اونها رو چک می کنم!! دیروز که به عادت آخر هفته ها این ایمیلم رو چک می کردم، ایمیل "عرفان" رو هم باز کردم و گذاشتم دانلود بشه ولی ظاهرا یادم رفته بود که فایل رو چک کنم، این شد که امروز، اونم ساعت 8:30 صبح توی دانشگاه وقتی رایانه محترم رو باز کردم و این فایل رو تک و تنها اون گوشه مرورگر اینترنت دیدم دلم براش سوخت و تصمیمم بر آن شد که استثنائا این ایمیل غبرکاری رو چک کنم، مطابق معمول جملات و داستان های کوتاه اخلاقی داشت ولی یکی دو جمله اش به دلم نشست و صبحمان عرفانی شد:

  • خوشبختی یعنی اینکه خداوند آنقدر عزیزت کند که مایه آرامش دیگری شوی.
  • این قانون طبیعت است که هیچ کس به تنهایی نمی تواند خوشبخت باشد بلکه خوشبختی و سعادت را باید در سعادت و خوشبختی دیگران جستجو کرد.
  • عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.


حالا دیگه بماند که من چقدر با این موارد موافقم! ;)

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

اولین شوالیه!!

اسم فیلمی هست، نه چندان معروف که دیروز از تلویزیون پخش می شد و من بر حسب اتفاق دیدمش. داستان فیلم چندان خاص نیست و تنها چیزی که برای من جالب (و شاید دلپذیر!) بود این بود که شهر و جامعه آرمانی نویسنده خیلی بیش از حد زیباست که حتی پادشاه اون سرزمین خیانت رو هم با محبت و بخشش جواب می ده! این میشه که بعد از فیلم به آدم احساس خیلی خوب بودن دست میده!!

از طرفی محیط فیلم و صحنه ها و حتی اسم شهرها من رو یاد سری فیلم های ارباب حلقه ها میندازه!

تریلر (Trailer) فیلم رو از اینجا می شه دید، البته باید اضافه کنم این تریلر نسبت به داستان و روند اصلی فیلم خیلی گمراه کننده هست!!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

درخت سازگار


و آخرین تصویر هم مربوط به درختی است در محوطه دانشگاه که ظاهرا مظهر سازگاریست!!

غبار خندان


و اما باز هم در راستای همان تمیزکاری (!) فضای مجازی گوشی، یک عکس جالب دیگه هم پیدا شد. این مربوط به وقتی است که به بهانه داشتن مهمان مشغول تمیزکاری فضای غیرمجازی منزل بودم در همین حین متوجه لبخند غبار شدم، ظاهرا خودش هم از این که این همه وقت یکجا نشسته بود خسنه شده بود و وقتی می دید می خواهم ببرمش خوشحال!

آخرین برگ




امروز یکشنبه بود و من هم مشغول تمیزکاری(!) فضای مجازی گوشی تلفنم بودم که این عکس رو پیدا کردم. مربوط می شه به یک صبح پائیزی، که وقتی از خواب بیدار شدم از پنجره اتاق، آخرین برگ درخت روبرویی رو دیدم که هنوز داشت تقلا می کرد که نیافتد، و این آخرین عکسی است که از نامبرده مشاهده شده است!

قبلا از کیفیت نه چندان ایده آل عکس پوزش طلبیده می گردد!!