۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

روز خوبی بود!

امروز قرار بود برای دوستان غیر ایرانی ته چین و سالاد شیرازی درست کنم، این کار انجام شد و دوستان هم شیرینی بسیار خوشمزه ای آورده بودند و بحث های شیرینی داشتیم که همه باعث شد به همه ما خوش بگذره. خلاصه قرار بود که روز خوبی باشه و بود برای همه...
ولی هنوز درد دارم، هنوز از هر طرفم فریاد می زنه...
امروز دو تا ظرف شکستم، ولی انگار این من نبودم، انگار این طنین درد و فریاد بود که شکست ظرفا رو...
و با خودم فکر کردم که چرا؟ چرا محکومم به تظاهر، تظاهر به قوی بودن، به اینکه انگار نه انگار، به اینکه من فراموش کردم، به اینکه هیچ اتفاق مهمی نیافتاده...
ولی هر روز بدتر میشه... و از روزی میترسم که فراموش کنم... (که این اتفاق خواهد افتاد، افسوس که در حلقه زمان و مکان محصوریم، افسوس و صد افسوس!)
... و امروز روز خوبی بود!
به تکه شیشه های ظرف شکسته نگاه می کنم، ترکیبی از عطر زعفرون و ته چین و خرده شیشه! مسخ از اینکه چه شد، اس ام اس می زنم به دوستم که جارو کجاست، جواب نمیاد، مهمونا تا یک ساعت دیگه می رسند، در رو باز می کنم و میرم بیرون، توی محوطه به خانومی که رد میشه سلام میکنم و میگم جارو لازم دارم، از تعجب شاخ در میاره، داستان رو براش میگم، آروم با من میاد تا در خونه، و میگه "بمون، برات میارم..."
سعی می کنم با دست تیکه های بزرگ رو جمع کنم، خانم همسایه با شوهرش جارو به دست می رسند، متعجب و در عین حال آرام سعی می کنند کمک کنند، من هم سعی می کنم با آرامش تمام خورده شیشه ها رو جارو کنم... به هر کدومش که نگاه می کنم یاد آهنگ فرهاد مهراد می افتم:
"... آینه می شکنه هزار تیکه می شه،
اما باز تو هر تیکش عکس منه،
عکسها با دهن کجی بهم می گن،
چشم امید و ببر از آسمون..." 
شوهر خانم همسایه از بوی زعفرون خوشش میاد، خوشبختانه یه ظرف دیگه هنوز دارم، ولی بازم درد میاد سراغم، گاهی وقتا دوست دارم دو دستی مغزمو در آرم بزارم تو کشو، که به کم استراحت بکنه/بکنم!
...و امروز روز خوبی بود!
دوستم میرسه، داستان رو براش می گم، لبخند می زنه... می خنده! 2-3 ساعت بعد میگه این هفته 3 بار میگرن داشته، ولی من اصلا متوجه نشدم، چون هر شب که اومدم خونه لبخند رو لبش بود، حالا اون قوی تره یا من؟! با مایکل (یکی از مهمون ها) مدام بحث می کنند، راستش خیلی از مدل بحث و جدلشون خوشم میاد. هر دوتا شون خیلی کله شق هستند توی بحث. همسر مایکل سعی میکنه به من نشون بده این بحث ها دوستانست، بهش میگم که از بحثشون خوشم اومده!! می خنده! 
...و امروز روز خوبی بود! روز خیلی خوبی بود!
و من هنوز به تو فکر می کنم، و تو به من... و سرنوشت ما رو جدا می کنه... و امروز روز خوبی بود! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

حلقه

امید، عشق، لذت دیدن، لمس، گرمی نفس، بو، عطر، ترس، بی خبری، خداحافظی، بدون خداحافظی، یاس، نفرت، امید

یادم رفته...

خیلی عجیبه... هر روز فکر می کنم بهش... سعی می کنم به خاطر بیارمش... ولی هر چی بیشتر سعی می کنم کمتر موفق میشم... انگار اصلا تجربه اش نکردم، و این منو بیشتر آزار میده... یادم میاد زمانی رو که تو زندگیم بود، از صبح تا شب، و باهاش چه کارهایی که نکردم، ولی الان اصلا هیچ خبری ازش نیست... کم کم دارم فکر می کنم که اصلا دیگه نمی دونم چه هست...