۱۳۹۸ خرداد ۸, چهارشنبه

رفت ولی اینجاست...

رسوندمش و رفت، تو راه برگشتن همش به حرفامون فکر می کردم...
به نگاهش...
به اینکه هیچوقت عقل و دل اینقدر با هم در توافق نبودن...
به راه پیش رو که سخته ولی ما امیدوار... 
به سختی های کوچیکی که گذروندیم با هم و بازم میگذرونیم «با هم»...
به بوی عطرش که هنوز پیچیده توی ژاکت...
به حیرت انگیزی زندگی...

۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۰, جمعه

قرار اول

امروز دیدمش، بالاخره، برای بار اولین بار... 
به سختی رسیدم، تقریبا ناامید از رسیدن... 
لبخند به لب، تند و کمی دستپاچه سعی می کرد هم با مهمونش صحبت کنه و هم غذا رو حاضر کنه... 
من خسته از سفر پر پیچ و خمش... 
اون خسته از خوب نخوابیدن شب قبل و دنبال مواد لازم غذا گشتنش...
ولی هیچکدوم خسته نشدیم از با هم بودن، حرف زدن، سوال پرسیدن تا خود گرگ و میش... 
سفره پر بار دانشجوییش... 
بعد از سالهای سال، بالاخره یکی رو دیدم که احساس آرامش میده... 
دستاش رو گرفتم، کوچیک و ظریف مثل خودش... خواستم بغلش کنم یه دل سیر ببوسم، ترسیدم بترسه... 
برق چشماش توی تاریکی اتاق... 
کش رفتن بالش و هیچی نگفتنش...
کل کل کردنا و همه چی گفتنش...
خندیدناش با چشمای قرمز غرق خوابش... 
من و چک لیست سفرش... 
صبحونه درست کردن دم رفتنش...
ساده دلی... 
دل پاکی... 
خودم بر می گردم، دلم نه...