۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

سخنانی از بزرگان

امشب از سفر بوستون برگشته بودم و طبق عادت ایمیل ها را چک می کردم، ایمیلی از دویستم مهدی خواندم که سخنانی از بزرگان را گرد آورده بود، بعضی از آنها بسیار به دلم نشست مثل این عبارت از جرج آلن: "اگر کسی را دوست داری، به او بگو... زیرا قلب ها معمولا با کلماتی که ناگفته می مانند، می شکنند" جالب اینجاست که اتفاقا در طول این سفر یکی از همسفران از همین مشکل شکوه داشت و بسیار ناراحت که چون دوستش به او احساس محبتش را ابراز نکرده چه ها بر آن دو رفته و در نهایت هم اندک مدتیست که دیگر همدیگر را نمی بینند! غمگین کننده است نه؟ چرا ابراز احساسات برای ما انسان ها تا این حد دشوار شده؟! بعضی وقت ها فکر می کنم چندان بی حکمت هم نیست، چرا که این روزها اینقدر بازی با احساسات یکدیگر آسان شده که حتی در مواردی برخی به این موضوع افتخار هم می کنند و حتی اینکه احساسات چند نفر را به بازی گرفته باشی به تعداد درس هایی می ماند که برای گرفتن مدرک دانشگاهی باید بگذرانی!! اینجاست که انسان ها نیز به هراس افتاده اند و جرات بیان احساسات خود را از دست داده اند، نمی دانم اگر دکتر شریعتی امروز بود و این وضعیت را می دید آیا هنوز هم می گفت: "بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن!"؟!

...و اما اینجا به آن دوست دوستم ( و بقیه دوستانی که دارای موارد مشابه می باشند!) پیشنهاد می کنم که از ابراز محبت نترس و نترس که شاید غرور خود را در یک چنین اتفاق "وحشتناکی!" اندکی پشت سر بگذاری، چون دوست ندارم بعدها وقتی این بیان میکل آنژ را می خوانی که "چه غصه هایی به خاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد خوردم"، به یاد این اتفاقات "بد" هرگز اتفاق نیافتاده بیافتی!!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دایی اردوان!

دیروز با داداشم که صحبت میکردم خبر از این داد که دخترخاله ام دارد مادر میشود و من هم خیلی خوشحال شدم و سریع تلفن زدم و تبریک گفتم، گرچه شادی این خبر روز مرا زیباتر ساخت اما یک دلتنگی عجیب عجین ذهن من شد، تمام خاطرات دوران کودکی و شیطنت ها و بازی ها و خنده های آن دوران، هنگامی که من و داداشها و دخترخاله ها جمع میشدیم، همچون برقی از ذهنم گذشت و به یادم آورد که "زمان" عجب مفهوم جالبیست! به خصوص که هنگام صحبت با دخترخاله جان، به شوخی تاکید میکرد که "... من پیر نشدمها!!!"
این جمله همه آن روز در ذهن من همچون صدای زنگوله گاوهای آلیس* طنین انداز میشد!

... از اینها که بگذریم، الینا و امیر جان، ورودتان به جمع والدین مبارک!!! بیصبرانه مشتاق دیدن کودکی هستم که قرار است مرا "دایی" خطاب کند!




* اشاره به کتاب آلیس در سرزمین عجایب، این کتاب عیدی بود که والدین گرامی برای نوروز به من هدیه دادند و من هم همان دو روز اول به جای انجام پیک نوروزی تمامش را خواندم!!! و هنوز هم یکی از کتاب های محبوب من است. اخیرا دیده ام که کارتون آن را برای کودکان پخش میکنند، دلم سوخت چون خواندن این کتاب و ساختن تصویر مجازی آن در ذهن لطف دیگری دارد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

The Fountain

دیشب به اتفاق دوستان فیلم The Fountain را دیدیم، فیلم جالبی بود. به نظر می رسد بیشتر از اینکه صرفا یک فیلم باشد یک متن ادبی با روحیه ای لطیف بود، گرچه اکثر دوستان از اینکه نفهمیدند چی به چیه ناراضی می نمودند ولی من از دیدن فیلم لذت بردم!


این هم "تریلر" فیلم: