۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

کندی ها گریه نمی کنند

مدت ها بود می خواستم راجع به جان کندی (یا همون جک کندی) مطالعه کنم. و امسال که به مناسبت 50امین سالگرد ترورش (در 22 نوامبر 1963) همه جا ازش صحبت می شد، بهانه ای شد که یک روز کامل رو به مطالعه زندگی کندی ها بگذرونم... خوب اول بسیار متعجب شدم که چطور اصلا نمی دونستم که رابرت کندی (یا همون بابی کندی) حدود 4 سال بعد از جک ترور می شه! خیلی برای خانواده کندی دردآور یود. (در همین دوره (بین 1964 تا 1968) مارتین لوتر کینگ هم ترور می شه.)  این رو اضافه کنم که کندی ها چهار برادر بودند که به ترتیب از بزرگ به کوچک، جو جونیور، جک، بابی، و تد. جو جونیور توی جنگنده اش در جنگ بندر مروارید* کشته می شه. جک توی لیموزین ریاست جمهوری در دالاس تگزاس، و بابی توی هتلی در لس آنجلس پس از سخنرانیش کشته می شن. فقط تد هست که به صورت عادی فوت می کنه. خونواده کندی که توسط پدرشون، جو کندی، هدایت می شه، اولا فرض رو بر این می گذارن که جو جونیور بعد از پدر مسوول خونواده هست، ولی توی جنگ کشته می شه. مسوولیت به دوش جک می افته. گرچه ابتدا اعتماد به نفس کافی رو نداره، ولی جو پدر اون رو مثل "کورن فلکس به امریکا می فروشه"!** که البته اون هم  در نهایت و بعد از حدود 10 سال تلاش انتخابات رو میبره و نشون میده که پدر کاملا درست فکر می کنه. 

کندی ها بسیار با جامعه امریکایی آمیخته بودند. علت این موضوع هم خونواده محور بودن اونهاست. این خانواده ایرلندی الاصل، در رقابت های انتخاباتی خونواده رو جلوی دوربین ها می آرند. جو پدر 9 فرزند داره، جک دو فرزند، و بابی 11 فرزند. جو کندی همیشه به خونواده می گه که "اتفاقی که بیافته، در کنار خونواده بمونید."*** این صحبتش چنان تاثیری داره که جکی کندی (بیوه جک که یعد از ترور بابی از امریکا به اروپا میره و با یه تاجر موفق ازدواج می کنه، یعنی دیگه "کندی" نبوده در اون زمان)، هنگام فوتش از یونان سراسیمه به امریکا برمیگرده و سعی می کنه که خونواده سابقشو همراهی کنه. شاید همین موضوع باعث می شه که مردم اون خونواده رو نزدیک بدونن و اونها رو با اسمی که توی خونه صدا می شن بشناسند. تصاویر بازی جک با بچه هاش بعد از کار در تلویزیون و روزنامه ها منتشر می شده.

جک کندی، در جنگ جهانی دوم، به اقیانوس آرام و جزایر سولومون میره و جزو گردان قایق های توپدار نیروی دریایی می شه. در یکی از شب هایی که در کمین کشتی های ژاپنی بودند، یک کشتی ژاپنی قایقشونو غرق می کنه و دو هفته بدون آذوقه همراه چند نفر از نجات یافتگان قایق در جزیره ای گیر می افتند و در این مدت به خونواده اطلاع داده می شه که اونها کشته شدند. داشتن تجربه جنگ و دیدن اون شاید باعث این شد که جک تا جایی که ممکنه از وارد شدن به جنگ اجتناب کنه. دور از ذهن نمونه که جک جایزه ادبی پولیتزر رو هم می بره. و ادبیات و سخنوری اش هنوز هم الگوی سیاستمدارانی همچون باراک اوباما هست. 

بعد از ترور جک، جکی تا وقتی که تابوت جک رو به واشتگتن بر می گردونن حاضر نمی شه که لباس آغشته به خون جک رو عوض کنه. چهار سال بعد هم که به کمپین انتخاباتی بابی می پیونده، یک بار از نگرانی و استرسش از ترس ترور شدن بابی صحبت می کنه. بعد از ترور بابی حاضر نمی شه که در امریکا بمونه از ترس آسیب به دو فرزندش کارولین و جان جان. 

جک گرچه بر خلاف ظاهر سالمش، از درد کمری که در نتیجه یک تصادف در دوران کالجش به وجود آمده بود، رنج می برد. بابی بعد از مرگ جک فشار زیادی رو تحمل کرد. جو پدر که معتقد بود کندی ها هرگز بازنده نمی شن و در شکست گریه نمی کنند، وقتی خبر ترور جک رو شنید، روی صندلی چرخدارش اشکی ریخت. 

سخن کوتاه که داستان این خانواده بسیار جالب بود. جالب از این منظر که چطور این خانواده از زمان جو پدر تا حال همواره فراز و نشیب های متفاوتی رو تجربه کرده و سعی کرده که از همه این موانع عبور کنه. نقش رز، مادر خونواده هم همیشه پررنگ بوده. رز، دختر شهردار وقت بوستون، یک انسانشناس بود.  

*Pearl harbor
**Joe Kennedy says about Jahn F Kennedy.
***Sitck to the family. 



۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

تکرار میشه...

و چه زیبا همه وقایع تکرار می شن، با این تفاوت که جای تو و او عوض شده...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

روز خوبی بود!

امروز قرار بود برای دوستان غیر ایرانی ته چین و سالاد شیرازی درست کنم، این کار انجام شد و دوستان هم شیرینی بسیار خوشمزه ای آورده بودند و بحث های شیرینی داشتیم که همه باعث شد به همه ما خوش بگذره. خلاصه قرار بود که روز خوبی باشه و بود برای همه...
ولی هنوز درد دارم، هنوز از هر طرفم فریاد می زنه...
امروز دو تا ظرف شکستم، ولی انگار این من نبودم، انگار این طنین درد و فریاد بود که شکست ظرفا رو...
و با خودم فکر کردم که چرا؟ چرا محکومم به تظاهر، تظاهر به قوی بودن، به اینکه انگار نه انگار، به اینکه من فراموش کردم، به اینکه هیچ اتفاق مهمی نیافتاده...
ولی هر روز بدتر میشه... و از روزی میترسم که فراموش کنم... (که این اتفاق خواهد افتاد، افسوس که در حلقه زمان و مکان محصوریم، افسوس و صد افسوس!)
... و امروز روز خوبی بود!
به تکه شیشه های ظرف شکسته نگاه می کنم، ترکیبی از عطر زعفرون و ته چین و خرده شیشه! مسخ از اینکه چه شد، اس ام اس می زنم به دوستم که جارو کجاست، جواب نمیاد، مهمونا تا یک ساعت دیگه می رسند، در رو باز می کنم و میرم بیرون، توی محوطه به خانومی که رد میشه سلام میکنم و میگم جارو لازم دارم، از تعجب شاخ در میاره، داستان رو براش میگم، آروم با من میاد تا در خونه، و میگه "بمون، برات میارم..."
سعی می کنم با دست تیکه های بزرگ رو جمع کنم، خانم همسایه با شوهرش جارو به دست می رسند، متعجب و در عین حال آرام سعی می کنند کمک کنند، من هم سعی می کنم با آرامش تمام خورده شیشه ها رو جارو کنم... به هر کدومش که نگاه می کنم یاد آهنگ فرهاد مهراد می افتم:
"... آینه می شکنه هزار تیکه می شه،
اما باز تو هر تیکش عکس منه،
عکسها با دهن کجی بهم می گن،
چشم امید و ببر از آسمون..." 
شوهر خانم همسایه از بوی زعفرون خوشش میاد، خوشبختانه یه ظرف دیگه هنوز دارم، ولی بازم درد میاد سراغم، گاهی وقتا دوست دارم دو دستی مغزمو در آرم بزارم تو کشو، که به کم استراحت بکنه/بکنم!
...و امروز روز خوبی بود!
دوستم میرسه، داستان رو براش می گم، لبخند می زنه... می خنده! 2-3 ساعت بعد میگه این هفته 3 بار میگرن داشته، ولی من اصلا متوجه نشدم، چون هر شب که اومدم خونه لبخند رو لبش بود، حالا اون قوی تره یا من؟! با مایکل (یکی از مهمون ها) مدام بحث می کنند، راستش خیلی از مدل بحث و جدلشون خوشم میاد. هر دوتا شون خیلی کله شق هستند توی بحث. همسر مایکل سعی میکنه به من نشون بده این بحث ها دوستانست، بهش میگم که از بحثشون خوشم اومده!! می خنده! 
...و امروز روز خوبی بود! روز خیلی خوبی بود!
و من هنوز به تو فکر می کنم، و تو به من... و سرنوشت ما رو جدا می کنه... و امروز روز خوبی بود! 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

حلقه

امید، عشق، لذت دیدن، لمس، گرمی نفس، بو، عطر، ترس، بی خبری، خداحافظی، بدون خداحافظی، یاس، نفرت، امید

یادم رفته...

خیلی عجیبه... هر روز فکر می کنم بهش... سعی می کنم به خاطر بیارمش... ولی هر چی بیشتر سعی می کنم کمتر موفق میشم... انگار اصلا تجربه اش نکردم، و این منو بیشتر آزار میده... یادم میاد زمانی رو که تو زندگیم بود، از صبح تا شب، و باهاش چه کارهایی که نکردم، ولی الان اصلا هیچ خبری ازش نیست... کم کم دارم فکر می کنم که اصلا دیگه نمی دونم چه هست... 

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

امشب شب سهراب است!

پیش میاد دیگه... امشب اومدم یه گزارش بنویسم، و از کم خوابی به سرم زد و دلم هوای شعر سهراب کرد. گشتم و "زندگی یعنی چه؟" رو پیدا کردم. هر چی خواستم کوتاهش کنم دلم نیومد و همشو اینجا گذاشتم، امشب شب سهراب است!


شب آرامی بود
می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می‌گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می‌ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست
زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی‌ها داد
زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات‌ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست
من دلم می‌خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

- سهراب سپهری

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

قصه های من و اون: قند

...
- عشق و نفرت از یه جنس هستن، فقط از دو جنبه مختلف بهشون نگاه میشه!

 ربع ساعت بعد:

- گوزن تو یلواستون* زیاده...
: گوزن! اسم قشنگیه!! می دونی چیه؟ یکی از سخت ترین کارها پبدا کردن اسم واسه شرکته، همه اسمها رو قبلا گرفتن!
- نه بابا، اتفاقا واسه یه خارجی خیلی راحته تو این مملکت... مثلا ... [بعد از یه کمی فکر!] قند!!
: خیلی اسم خوبیه، چون ایرانیا "قند" می خونندش و اینجاییا "گند"!! خیلی برند خوبیه!!
- آره دقیقا مثل "عشق و نفرت" می مونه!! 

* Yellow Stone: یه پارک وحش توی ایالتهای مونتانا، وایومینگ، و آیداهو!