این متن امروز طی ایمیلی از نازنین به دستم رسید و بسیار دلنشین بود، منسوب به دکتر شریعتی هست، با خودم گفتم اینجا بنویسمش تا یادم نرود امروز از چیزی خوشم می آمد که فردا ممکن است دیگر حتی حوصله خواندنش را هم نداشته باشم:
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم...
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمی دانم...
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم...
اینجا دلی تنگ است، آنجا را نمی دانم...
وقتي كه بچه بودم هر شب دعا مي كردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد، بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد، پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد!
هی با خود فکر می کنم، چگونه است که ما، در این سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها، در آن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن...