۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

بازم شریعتی...

امروز ایمیلی از مهدی گرفتم که حاوی یک سری صحبت های دکتر شریعتی بود، اصولا به بت درست کردن از آدم ها علاقه ای ندارم ولی نمی دانم چرا من اینقدر با صحبت هاش ارتباط برقرار می کنم، بعضی هاش را می نویسم:

  • من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند.
---------------------------------------------------------------
  • کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت! ...چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم.
---------------------------------------------------------------
  • و هر روز او متولد ميشود؛ عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد... و قرن هاست كه او؛ عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان، جواني بر باد رفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مردش؛ گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد؛ سينه اي را به ياد مي اورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند .... و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد!... و اين، رنج است.
--------------------------------------------------------------
  • آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش.
«دکتر علی شریعتی»




۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

مثبت 20

امشب موقع کار یک دفعه از اینجا سر درآوردم، خیلی به دلم نشست...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

اینجا آسمان ابریست...

این متن امروز طی ایمیلی از نازنین به دستم رسید و بسیار دلنشین بود، منسوب به دکتر شریعتی هست، با خودم گفتم اینجا بنویسمش تا یادم نرود امروز از چیزی خوشم می آمد که فردا ممکن است دیگر حتی حوصله خواندنش را هم نداشته باشم:


اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم...
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمی دانم...
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم...
اینجا دلی تنگ است، آنجا را نمی دانم...

وقتي كه بچه بودم هر شب دعا مي كردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد، بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد، پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد!

هی با خود فکر می کنم، چگونه است که ما، در این سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها، در آن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

به آرامی آغاز به مردن می کنی

این متن بسیار تاثیرگذار رو از طریق ایمیل از رضا گرفتم و بسیاری به دلم نشست، نوشته ایست از پابلو نرودا به ترجمه ی احمد شاملو:


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

منتخبي از کتاب چهل نامه کوتاه نوشته ي زنده ياد نادر ابراهيمي

با تشکر از نازنین ه. برای فرستادن این متن به من، متن زير منتخبي است از کتاب چهل نامه کوتاه نوشته ي زنده ياد نادر ابراهيمي، بسیار به دل من نشست، به خصوص به علت تطابق آن با نظر بسیاری از متخصصین خانواده!!


هم سفردر اين راه طولاني - که ما بي خبريم و چون باد مي گذرد بگذار خرده اختلاف هايمان با هم باقي بماند
خواهش مي کنم ! مخواه که يکي شويم ، مطلقا يکي مخواه که هر چه تو دوست داري ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نيز باشد مخواه که هر دو يک آواز را بپسنديم
يک ساز را، يک کتاب را، يک طعم را، يک رنگ را و يک شيوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان يکي باشد، سليقه مان يکي و روياهامان يکي
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معني شبيه بودن و شبيه شدن نيست
و شبيه شدن دال بر کمال نيست بل عزيز من دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتي عاطفي رسانده است؛
،واجب نيست که هر دو صداي کبک، درخت نارون، حجاب برفي قله ي علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالي را دوست داشته باشند
اگر چنين حالتي پيش بيايد، بايد گفت که يا عاشق زائد است يا معشوق يکي کافيست
عشق، از خودخواهي ها و خود پرستي ها گذشتن است اما، اين سخن به معناي تبديل شدن به ديگري نيست
من از عشق زميني حرف مي زنم که ارزش آن در"حضور" است نه در محو و نابود شدن يکي در ديگري عزيز من
اگر زاويه ديدمان نسبت به چيزي يکي نيست ، بگذار يکي نباشد
بگذار در عين وحدت مستقل باشيم
بخواه که در عين يکي بودن ، يکي نباشيم
بخواه که همديگر را کامل کنيم نه ناپديد
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چيز که مورد اختلاف ماست بحث کنيم
اما نخواهيم که بحث ، ما را به نقطه ي مطلقا واحدي برساند
بحث، بايد ما را به ادراک متقابل برساند نه فناي متقابل
اينجا سخن از رابطه ي عارف با خداي عارف در ميان نيست
سخن از ذره ذره ي وافعيت ها و حقيقت هاي عيني و جاري زندگيست

بيا بحث کنيم
بيا معلوماتمان را تاخت بزنيم
بيا کلنجار برويم
اما سرانجام نخواهيم که غلبه کنيم
بيا حتي اختلافهاي اساسي و اصولي زندگي مان را ،در بسياري زمينه ها، تا آنجا که حس مي کنيم دوگانگي، شور و حال و زندگي مي بخشد
نه پژمردگي و افسردگي و مرگ ،......... حفظ کنيم
من و تو حق داريم در برابر هم قد علم کنيم
و حق داريم بسياري از نظرات و عقايد هم را نپذيريم بي آنکه قصد تحقيرهم را داشته باشيم
عزيز من ! بيا متفاوت باشيم


۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

سخنانی از بزرگان

امشب از سفر بوستون برگشته بودم و طبق عادت ایمیل ها را چک می کردم، ایمیلی از دویستم مهدی خواندم که سخنانی از بزرگان را گرد آورده بود، بعضی از آنها بسیار به دلم نشست مثل این عبارت از جرج آلن: "اگر کسی را دوست داری، به او بگو... زیرا قلب ها معمولا با کلماتی که ناگفته می مانند، می شکنند" جالب اینجاست که اتفاقا در طول این سفر یکی از همسفران از همین مشکل شکوه داشت و بسیار ناراحت که چون دوستش به او احساس محبتش را ابراز نکرده چه ها بر آن دو رفته و در نهایت هم اندک مدتیست که دیگر همدیگر را نمی بینند! غمگین کننده است نه؟ چرا ابراز احساسات برای ما انسان ها تا این حد دشوار شده؟! بعضی وقت ها فکر می کنم چندان بی حکمت هم نیست، چرا که این روزها اینقدر بازی با احساسات یکدیگر آسان شده که حتی در مواردی برخی به این موضوع افتخار هم می کنند و حتی اینکه احساسات چند نفر را به بازی گرفته باشی به تعداد درس هایی می ماند که برای گرفتن مدرک دانشگاهی باید بگذرانی!! اینجاست که انسان ها نیز به هراس افتاده اند و جرات بیان احساسات خود را از دست داده اند، نمی دانم اگر دکتر شریعتی امروز بود و این وضعیت را می دید آیا هنوز هم می گفت: "بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن!"؟!

...و اما اینجا به آن دوست دوستم ( و بقیه دوستانی که دارای موارد مشابه می باشند!) پیشنهاد می کنم که از ابراز محبت نترس و نترس که شاید غرور خود را در یک چنین اتفاق "وحشتناکی!" اندکی پشت سر بگذاری، چون دوست ندارم بعدها وقتی این بیان میکل آنژ را می خوانی که "چه غصه هایی به خاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد خوردم"، به یاد این اتفاقات "بد" هرگز اتفاق نیافتاده بیافتی!!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دایی اردوان!

دیروز با داداشم که صحبت میکردم خبر از این داد که دخترخاله ام دارد مادر میشود و من هم خیلی خوشحال شدم و سریع تلفن زدم و تبریک گفتم، گرچه شادی این خبر روز مرا زیباتر ساخت اما یک دلتنگی عجیب عجین ذهن من شد، تمام خاطرات دوران کودکی و شیطنت ها و بازی ها و خنده های آن دوران، هنگامی که من و داداشها و دخترخاله ها جمع میشدیم، همچون برقی از ذهنم گذشت و به یادم آورد که "زمان" عجب مفهوم جالبیست! به خصوص که هنگام صحبت با دخترخاله جان، به شوخی تاکید میکرد که "... من پیر نشدمها!!!"
این جمله همه آن روز در ذهن من همچون صدای زنگوله گاوهای آلیس* طنین انداز میشد!

... از اینها که بگذریم، الینا و امیر جان، ورودتان به جمع والدین مبارک!!! بیصبرانه مشتاق دیدن کودکی هستم که قرار است مرا "دایی" خطاب کند!




* اشاره به کتاب آلیس در سرزمین عجایب، این کتاب عیدی بود که والدین گرامی برای نوروز به من هدیه دادند و من هم همان دو روز اول به جای انجام پیک نوروزی تمامش را خواندم!!! و هنوز هم یکی از کتاب های محبوب من است. اخیرا دیده ام که کارتون آن را برای کودکان پخش میکنند، دلم سوخت چون خواندن این کتاب و ساختن تصویر مجازی آن در ذهن لطف دیگری دارد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

The Fountain

دیشب به اتفاق دوستان فیلم The Fountain را دیدیم، فیلم جالبی بود. به نظر می رسد بیشتر از اینکه صرفا یک فیلم باشد یک متن ادبی با روحیه ای لطیف بود، گرچه اکثر دوستان از اینکه نفهمیدند چی به چیه ناراضی می نمودند ولی من از دیدن فیلم لذت بردم!


این هم "تریلر" فیلم:

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

گفتگوی من و غم!!

دلیل اینکه تنهایم
نشستم گوشه ای با غم
سخن می دهیم بر هم
همی پرسیم ز حال هم
به من گفتا که تنهایی
چرا آخر تو اینجایی؟
به او گفتم تو هیچ دانی
ز حال من بی او
بگفتم آری اما
تو تنها نیستی اینجا
چه بسیارند عاشق ها
چه بسیارند مجنون ها
به او گفتم اما من
نه مجنونم، نه عاشق وار
به گرد او می گردم
نگه کرد من را غم
در اندیشه گرفت پیرهن
مرا گفت سپس از پی
تو را پس چیست مرهم؟
به او گفتم که عاشق ها
دلسوزها، مجنون ها
همه گر بگیرند گیسوش
به ناگه می روند از هوش
ولی من نه آن مشتاقم
که او را گیرم در آغوش
از یاد برم آنگاه
کمال و ذات نیکوش
من از آن هستم اینجا
نشسته روبرو با تو
که گر رهایت سازم
می روی تو سوی او
می نشینی روبروی او
از این روست که من هر شب
تو را سیر می بینم
می آسایم دمی با تو
گهی زود و گهی تا صبح
که نتوانی ببینی تو
خم ابروی او
مرا نیست هیچ مرهم
جز اینکه بدانم نیستی
تو جز اینجا هر دم!

این قافله عمر

امروز تصویری دیدم در وبسایت 1x.com

این تصویر ناخودآگاه من را به یاد این قطعه شعر انداخت که روزگاری وضعیت* یاهو مسنجر دوستم محمدجواد بود و دیگر حفظ شده بودم...
"این قافله عمر عجب می گذرد"

ضمن این که همیشه ذهنیت "هر کی زودتر رسید" را باید به خاطر داشت، برخی اوقات خیلی عجله کردن هم ممکن است منجر به این شود که خیلی زود برسی و هنوز بقیه نرسیده باشند، آن وقت است که تنهایی نمی دانی باید چه کار کنی و حوصله ات سر می رود!! بعضی ها حتی برمی گردند تا با بقیه باشند!!!



* همان status سابق!

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

زمان

چند روز پیش با یک دوست قدیمی در بافالو صحبت می کردم، از هر دری سخنی راندیم و گفتیم و گفتیم تا بر حسب اتفاق بحث رسید به زندگی مشترک، این دوست خوبم قبل از آمدن به اینجا ازدواج کرد و با خانمش به اینجا آمد، بسیار تعریف می کرد از زندگی مشترکشان و من هم خیلی خوشحال می شدم که می شنیدم... یک جای صحبتش به نکته جالبی اشاره کرد ... که تا تجربه نکنی متوجه نمی شوی چقدر لذت بخش است ... یاد صحبت های یکی از استادهایم راجع به دوره دکتری افتادم (در زمانی که هنوز میزان علامت سوال های ذهنم بیشتر از مقدار بحرانی بود*!!) که بر این عقیده بود که ممکن است نادانسته های زیادی در بدو ورود تو را بترساند ولی وقتی درگیر شدی** میتوانی قضاوت کنی و درک درستی پیدا کنی...
نکته مشترک هر دو قضیه این است که در هر دو مورد باید هزینه زمان را پرداخت کرد تا بتوان به یک سطح بالاتر رسید و در واقع "بعضی وقتها" خود زمان باعث این حرکت رو به جلو می شود، البته عامل لازم است و نه کافی، مثل "تلاش" که آن هم یک عامل لازم است ولی باز هم عامل کافی به حساب نمی آید!
مثال این قضیه را هم چند هفته پیش مشاهده کردم و آن هم دریافت گواهی ارتقا از student membership به associate membership در جامعه مهندسین عمران امریکا بود، فکر می کنم یکی از دلایل آن همین مدت زمانی بود که من عضویت دانشجویی داشتم، گرچه قاعدتا این موضوع تنها دلیل نبوده ولی بدون آن هم ممکن نبوده است!!


*یک اصل در طراحی که وقتی یک پارامتر از میزان بحرانی آن بیشتر باشد سیستم قابلیت عملکردی خود را از دست می دهد
**getting involved

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

بازی های اخیر

و اما در مورد حوادث اخیر...

تا به حال مطلبی پیرامون اتفاقات اخیر ننوشتم و هنوز هم با اندکی تردید به آن نگاه می کنم، هنوز علامت سوال های بسیاری در ذهن من هست که برای پاک کردنشان راهکاری پیدا نکرده ام که هیچ،هر روز بر تعدادشان افزوده هم می شود. اما...

...اما فارغ از همه بازی ها، سیاست ها و سیاستمدارها، جناح ها و جناح بندی ها، دعواهای این طرفی ها و آن طرفی ها و حتی آن ها که بیرون گود استاده اند، آنچه که در این مسائل بسیار مرا رنجاند و متاثر کرد از دست رفتن جان انسان ها بود. وقتی که این بازی به خون آغشته شد، دیگر نمی توان از آن به سادگی گذشت که حتی اگر هم بگذریم و بخواهیم در کوچه پس کوچه های زمان گمش کنیم، آن مادری که داغدار فرزند خویش است هماره با صدای بلند به یاد ما می آورد...

چه زیبا گفت دوستی به من در همان روزهای اول که دوای درد مردم آگاهی است، به امید روزی که همه از دوای آگاهی چشیده باشند...

اسباب کشی از Yahoo360 به Blogger

بعد از مدتها و بعد از مشکلات بسیاری که برای Yahoo360 پیش آمد، بالاخره این سایت تعطیل شد. اکثر کاربران نگران اطلاعاتشون بودند مثل بلاگی که در آنجا داشتند و البته Yahoo این امکان را فراهم آورد که بلاگ را بتوان به صورت یک فایل استخراج کرد. نکته منفی برای من که به Blogger رو آورده بودم این بود که این سایت قابلیت بازخوانی این فایل را نداشت ولی پس از اندکی جستجو برای یافتن راه حل متوجه شدم که سایت Wordpress این امکان را در ابزار خودش دارد و از طرف دیگر با توجه به اینکه امکان انتقال پست های Wordpress به Blogger نیز وجود داشت، بر آن شدم که بلاگ سابق را به اینجا منتقل کنم و برای این کار ابتدا در سایت Wordpress فایل را بازخوانی کردم و سپس فایل بلاگ ایجاد شده در Wordpress را استخراج کردم و به کمک لینک زیر توانستم که آنها را به این وبلاگ منتقل کنم:
http://wordpress2blogger.appspot.com/


البته نکته جالبی که امروز فرهاد از من پرسید این بود که اصلا چه لزومی برای نوشتن یا حتی جابجا کردن وبلاگ قدیمی وجود دارد، این سوال من را اندکی به فکر برد که واقعا چرا؟!! شاید یکی از علل اینکه من با خودم لحظه ای مکث کردم این بود که وبلاگ قدیمی بیشتر از اینکه شبیه یک وبلاگ باشد، شبیه یک بایگانی از ایمیل ها و نکات جالب و خواندنی هست که از این طرف و آن طرف گرد آمده و کمتر از خودم چیزی در آنجا نوشته بودم، ولی وقتی مروری بر همان پست ها کردم، دیدم که حتی برخی جملاتی که از افراد مختلف در آنجا نقل کرده ام توانسته تاثیری در روند زندگی من داشته باشد و به نظرم به نوعی خاطراتی را در ذهنم زنده می کند که مرورشان گاه لذت بخش و گاه عبرت آموز است.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

سفر

چند مدتیست که با دوستان بحث دارم بر سر اینکه سفری به شیکاگو داشته باشیم. شخصا علاقه مندم به سفر و اینکه صرفا در یک محل محدود نباشم و تا آنجایی که ممکنه بیشتر ببینم و بدین وسیله هم دید خودم رو افزایش بدم، هم بزرگتر فکر کنم و هم یادم بمونه که دنیا حول من نمی چرخه!!
گاهی با خودم فکر می کنم که چقدر شبیه این بازی های رایانه ای "استراتژیک" عمل می کنم و سعی دارم محدوده هایی رو که هنوز "تاریک" و ناشناخته هستند رو با سرزدنی "روشن" کنم. البته بایستی هزینه و زمان و انرژی لازم رو برای این کار در نظر گرفت ... در غیر این صورت محدوده های "تاریک" زیادی از قلم می افتند!!

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

A Real friend

Plautus - "Nothing but heaven itself is better than a friend who is really a friend."

افسوس

ای افسوس از عمر رفته، افسوس
ای که تقدیر روبرویم نشسته، افسوس
ای که گاهی میزند بر دل
غبار تلخ آه اندود
ابر باران می بارد بر من
باز افسوس و باز افسوس
در دلم آهیست
پر ز گمراهیست
در پی راهی
مالرو
گاه کوچه باغیست
که رساند من را
به مقصدی دور
شاید اما
باشد آنجا خانه ای از نور
. . .

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

درسی تکراری

یک سری اصول هست توی زندگی بین آدم ها که هرکاری کنی از پررنگی اونا کاسته نمیشه، یه نمونش همونه که میگه اولین نفری که به فکر آدمه خود آدمه!!!
البته بعضی وقتها پیش میاد که دوستانی پیدا میشن بهتر از برگ درخت که در مواردی دلسوزیشون قابل تقدیره، در اینجور موارد بهتره که شخص متوجه لطف و محبت این دوستانش باشه، چون میشه با اندکی کم توجهی همین اندک دوستان رو به راحتی رنجوند و در ذهنشون خاطره ای به یادگار گذاشت که دیگه نشه با هیچ لکه بری پاکشون کرد!! از قدیم ندیما گفتن که پیدا کردن دوست خوب سخته و از دست دادنش خیلی آسون!!!
به امید دوستی های جاودانه و با صفا...