۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

تست شخصیت!

اگه شما هم خواستید میتونید تست کنید، برید به آدرس زیر

مشاور

(تاثیر پذیر، برون گرا، آرمان گرا، متفکر)
تو یک تیپ "مشاور" هستی. بعضی ها فکر می کنند که تو قوی ترین و با نفوذترین شخصیت، در بین مردم هستی. البته این گروه اشتباه می کنند.
واقعیت این است که تو نمی خواهی دیدگاهها و اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کنی. با این حال تو برون گرا و باهوشی و دوست داری خودت را درگیر مسائل دیگران کنی. بنابر این با دانشی که داری، به بقیه کمک می کنی.
تو دقیقاً مصداق این اصطلاح هستی که می گویند "معلّمها در عین حال دانش آموز هم هستند" و به همان اندازه که دوست داری یاد بدهی، دوست داری که یاد هم بگیری و این موضوع تو را راضی می کند.
تو تنها و بیکس نخواهی مرد، امّا هرچه بیشتر به پایان عمرت نزدیک می شوی، بیشتر در خودت فرو می روی و به این فکر می کنی که آیا زندگیت کلّاً معنی و هدفی داشته؟ این حالت ممکن است ده ها سال طول بکشد. ضمناً تو به احتمال زیاد بعد از همسرت خواهی مرد.

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

همینطوری

چندان اهل نوشتن بلاگ نیستم ولی امروز چند صفحه ای از چند بلاگ را خواندم، دفعتا دلم خواست بنویسم، ولی راجع به چی، گفتم: "تو حالا برو تو صفحه بلاگت، شاید یه چیزی نوشتی الکی!"
وقتی از پس و پیش "جی-میل" داشتم دنبال "لینک" این "بلاگر" می گشتم دیدم زیرش این جمله نوشته شده:
.
"Share your life online with a blog -- it's fast, easy, and free"
.
چه جالب!! زندگی را به همین راحتی با بقیه می شود تقسیم کرد، سریع، آسان و البته مجانی!!!

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

Karimkhane Zand


حکایتی از کریم خان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند !
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد من خوابيده بودم!!!
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

PhD Resolution


PhD Resolution!

Before joining PhD:
* I want to win the Nobel Prize.
* I want to win the Turing Award.

First year of PhD:
* I want to finish PhD in two years.
* I want to publish papers only in top tier conferences.
* I want to make ground-breaking research.
* I want to win the best PhD Thesis award.

Second year of PhD:
* I want to finish PhD in 5 years.
* I want a problem.
* Shall I change my advisor?

Third year of PhD:
* I want a paper; I don't care which conference.
* Shall I change my topic?
* I want to be known as Dr bhOndOO.

Fourth year of PhD:
* I want to finish PhD!
* My industry-friends have two children by now. When will I get married?

Fifth year of PhD:
* Why did I come here?
* Why did I choose this advisor?
* Why did I choose this topic?

Sixth year of PhD:
* Someone give me a degree!
* I want to leave this place — for ever.
* Let me leave.

Seventh year of PhD:
* People call me uncle.
* She waited and finally married someone else...
* I don't want any degree. I just want to live peacefully!

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

Body of lies

I have seen the movie last night in RPI DCC, really fascinating, with shining play of Golshifteh. Congradulations to her.
See her interview on red carpet in New York.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

Hesabi & Einstein


پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:

وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم ,
متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و
من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

Khosro passed away today... :(

خسرو شکیبایی درگذشت
خسرو شکیباییشکیبایی نقشهای متنوعی را در تئاتر، سینما و تلویزیون ایفا کرد

به نقل از
BBCPersian


خسرو شکیبایی، بازیگر سرشناس تئاتر، سینما و تلویزیون در ایران در اثر عارضه قلبی درگذشت. ه
بامداد روز جمعه، 18 ژوئیه (28 تیر)، گزارش شد که خسرو شکیبایی در سن شصت و چهار سالگی بر اثر سکته قلبی در بیمارستان پارسیان تهران از دنیا رفت.
بر اساس آخرین خبرها، او چندی پیش به علت بیماری قند در بیمارستان بستری شده بود. ه
شکیبایی با تحصیل در دانشکده
نمای ایران را رقم زد. نقشی که بعدها نیز او را در قالب های مختلف تکرار کرد و نتوانست از آن جدا شود. ه
فهرست فیلم های خسرو شکیبایی پس از هامون فهرست بلندی است که در میان آن ها کیمیا ساخته احمدرضا درویش و کاغذ بی خط با کارگردانی ناصر تقوایی آثاری هستند که شکیبایی در آنها هنرمندانه ایفای نقش کرد و قدرت بازیگری اش را به رخ کشید. ه
او چندی پیش نیز با بازی در اتوبوس شب ، آخرین ساخته کیومرث پوراحمد دوباره توانست مخاطبان سینما را شیفته بازی خود کند. ه
این بازیگر دو بار توانست سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مرد را به خاطر فیلم های هامون و کیمیا به خانه ببرد و همچنین سه بار نامزد سیمرغ بلورین برای فیلم های یکبار برای همیشه ، سایه به سایه و کاغذ بی خط شد. ه
علاوه بر سینما شکیبایی در تلویزیون نیز نقش های ماندگاری را ایفا کرد. ه
از جمله سریال هایی که شکیبایی در آن به ایفای نقش پرداخت می توان به مدرس، ‌کوچک جنگلی، تهران ۵۳، روزی روزگاری و خانه‌ی سبز اشاره کرد. ه
پنجه‌ی عدالت، زیر گذر لوطی صالح، تراژدی کسری، هنگامه‌ی شیرین وصال، بلیت تئاتر، پنجه به دست آوردن، صیادان، با خشم به یاد آر، بازرس، سنگ و سرنا، همه‌ی پسران من، شب بیست و یکم و بیا تا گل برافشانیم نیز از جمله نمایش هایی هستند که شکیبایی در آنها حضور داشت. ه
او همچنین مجموعه ای از اشعار شاعران معاصر ایران همچون علی صالحی، سهراب سپهری و عبدالرضا ملکیان را دکلمه کرده بود که منتشر شده است. ه
....................................................................................................
.
.
.
.
.

واقعا متاثر شدم از شنيدن اين خبر و اين واقعه را به همه دوست دارانش تسليت ميگم، خسرو هيچوقت فراموشت نميکنم

۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

Shamlou

شاملو:
عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم
'' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم
به خاطر داشته باشیم که :
عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.
راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .
نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .
سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم.
طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.
زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .
دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .
ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.
رسیدن به آرزوها آسان است راه سخت تر را نرويم.

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

Poets and Their Answering Machines

پیغام گیر حافظ:
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!


پیغام گیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم


پیغام گیر فردوسی:
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!


پیغام گیر منوچهری:
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!


پیغام گیر مولانا:

بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!


پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!


پیغام گیر نیما:
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش



پیغام گیر شاملو:
بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمیت
آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویم
تآنگاه که توانستن سرودی است


پیغام گیر سایه:
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان


پیغام گیر فروغ:

نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
...سلامی دوباره خواهم

۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

دوست

گم شده ای دارم
های
گم شده ای
دوستی
همنشینی
نیافتم او را
در میان آدمیان
کینجا ندانند اینها
به که گویند دوست
اینجا دوست یعنی زر و سیم
او دوست من است
چون مرکبی دارد همچو اسبی بلند
به لباسش اسم آن خیاط است
خانه اش قد جمال آباد است
در خانه اشان با صدای کف دستی باز شود
سگشان از نژاد اصیلی است
پدرش فلان کاره است
ولی من در خیالم دوستم همه اینها را دارد
ولی من با او دوستم
نه برای سگ و اسب و لباس و مرکب
دل او گنده است!
با کف زدنم در دل به رویم می گشاید
گاهی من مرکب او
گاهی او مرکب من
از کوه زندگی بالا رویم
دلش قد جمال آباد است!!!

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

خواب


آسمان آبی
نهر آبی
دلم آبی
در شب مهتابی
می بینم خوابی
که در آن باز می کنم در باغی
پر از درخت های سبز و بلند
زمین پوشیده از چمنی نرم و لطیف
که پاهایم را می کشم بر آن و حسش می کنم
عطر خوشی در هواست
دوست دارم آن را
پرنده ها می خوانند
جیغ لطیفی دارند
ابری آن گوشه آسمان
به دنبال معشوقه گمشده اش می گردد
کوه های قشنگ در اطراف
عطش بالا رفتنشان در من را
آتش می زند دیدنشان...

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

خودت باش؟

هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

*****

هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.

*****

هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند.

نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد:

*

*

*

از فردا صبح ، هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.

اما او دیگر با خودش «صادق » نیست. او الان یک بازیگر است. همانند بقيه مردم!!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

An Elephanti Conundrum _funny

An elephant has 5 bananas and it is hungry, but yet it does not eat the bananas. Why ?
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.




Because the bananas are made of plastic.

Next.Q

The 5 bananas are real , but yet the elephant does not eat it. Why?
.
.

.
.
.
.
.
.
.

.
.
.

.
.
.

.
.
.
.
Because the elephant is made of plastic.

Hahhaa.never give up.one more..


Both the elephant and the bananas are real, but yet it cannot eat it.
.
.
.
.

.
.

Why ?

.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Because the bananas are in the TV.

Ooops!!! Cool down.





Both the elephant and the bananas are real and in the TV, but yet it
cannot eat it. Why?

.
.
.
.

.
.
.
.
,
,
,

,
,
,
,
,.
.
.
.

.
.
.

Because they are on different channels.

Hohohohoohohoh..hehehe




Both the elephant and the bananas are real and in the TV and on the
same channel, but yet it cannot eat it. Why?
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
Cmon think ..
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.

.
.
.

.
.
.
.

.
.
.
.

.
.
.

Because the TV is off.


Kikikikikiki


Now get back to work.

مقایسه!

حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

Interesting story





A soldier, a young woman, a colonel, and an old woman board a train. Nobody, save one of them, can explain what happens next.

I love you





Very fantastic, by Arian group and Chris De Burgh!

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

Shah Abbas


متن حكايت:

شاه عباس از وزير خود پرسيد:"امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت:"الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."

تحليل حكايت:

1- يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.
2- در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

See...Do Not See...


ببين... نبين...

بلبل را ببین که حتی در قفس هم می خواند.
پروانه را ببین که حتی با وجود کوتاهی عمر، از پرواز دست نمی کشد.
طاووس را ببین که زشتی پاهایش، افسرده اش نساخته.
زرافه را ببین که هرگز گردن کشی نمی کند.

کرم را ببین که بی دست و پا بودنش، او را از حرکت باز نداشته.
جغد را ببین که شب ها چگونه به مراقبه مشغول است.
عقاب را ببین که چگونه چشمانش را به هدفش دوخته است.
سگ را ببین که تو نجسش می خوانی اما او به تو وفادار مانده.
گوسفند را ببین که چگونه قربانی خوشی ها و نا خوشی های توست.
زنبور را ببین که چگونه از گل شهد برمی آورد و از دشمن دمار.
لاک پشت را ببین که چگونه شجاعانه به جای لاک دیگران درلاک خود پنهان شده.
پشه را ببین که چگونه غرور و عظمت تو را در هم می شکند و خشم نهفته ات را بیرون می ریزد.
ماهی را ببین که چگونه سودای کرمی کوچک او را به دام می اندازد.
اسب را ببین که چگونه از روی نجابت به ولی نعمت خود خدمت می کند.

و اما:
کرکس را نبین که پیوسته در انتظار مرگ دیگران است.
طوطی را نبین چرا که بی اندیشه هر گفته ای را تکرار می کند.
کفتار را
نبین چرا که خفت
ریزه خواری می کشد.
ملخ را نبین چرا که تاراجگر زحمات دیگران است.
عنکبوت را نبین چرا که تنها به فکر بنای خانه ی خود است.
عقرب را نبین چرا که در دشواری ها به جای حل مسئله، حلال مسئله را می کشد.


و پرندگان را ببین که چگونه به هنگام آشامیدن، نظری نیز به آسمان دارند.


کتاب کوچک حکمت

Regret...


بزرگترين افسوس آدمی آن است که میخواهد ولی نمیتواند و به ياد ميآورد روزی را که ميتوانست ولی نخواست

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

An Interesting Story


گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فنا
گويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كه
اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد
شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرود
وهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند
ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد
توپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيد
سپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويد
جهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟
فنا نيزچنين پاسخ مي دهد
جهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناست
و در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهد
شاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات
و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

Heaven vs. Hell...


یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

.


آن شنیدم که رادمرد بزرگ
پایه ی مردمی چنان بنهاد
که نه از کس فریب باید خورد
نه کس را فریب باید داد

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

This is a must read

George Carlin on age102.
(Absolutely Brilliant)




George Carlin's Views on Aging

Do you realize that the only time in our lives when we like to get old is when we're kids? If you're less than 10 years old, you're so excited about ageing that you think infractions.

'How old are you?' 'I'm four and a half!'You're never thirty-six and a half. You're four and a half, going on five! That's the key

You get into your teens, now they can't hold you back. You jump to the next number, or even a few ahead.

'How old are you?' 'I'm gonna be 16!' You could be 13, but hey, you're gonna be 16! And then the greatest day of your life .. . You become 21. Even the words sound like a ceremony. YOU BECOME 21. YESSSS!!!

But then you turn 30. Oooohh, what happened there? Makes you sound like bad milk! He TURNED; we had to throw him out. There's no fun now, you're Just a sour-dumpling. What's wrong? What's changed?

You BECOME 21, you TURN 30, then you're PUSHING 40. Whoa! Put on the brakes, it's all slipping away. Before you know it, you REACH 50 and your dreams are gone.

But wait!!!
You MAKE it to 60. You didn't think you would!

So you BECOME 21, TURN 30, PUSH40, REACH 50 and MAKE it to 60.

You've built up so much speed that you
HIT 70! After that it's a day-by-day thing; you HIT Wednesday!

You get into your 80's and every day is a complete cycle; you HIT lunch; you TURN 4:30 ; you REACH bedtime. And it doesn't end there. Into the 90s, you start going backwards; 'I Was JUST92.'

Then a strange thing happens. If you make it over 100, you become a little kid again. 'I'm 100 and a half!'
May you all make it to a healthy 100 and a half!!


HOW TO STAY YOUNG


1.
Throw out nonessential numbers. This includes age, weight and height. Let the doctors worry about them. That is why you pay 'them.'

2.
Keep only cheerful friends. The grouches pull you down.

3.
Keep learning. Learn more about the computer, crafts, gardening, whatever. Never let the brain idle. 'An idle mind is the devil's workshop.' And the devil's name is Alzheimer's.

4.
Enjoy the simple things.

5.
Laugh
often, long and loud. Laugh until you gasp for breath.

6.
The tears happen. Endure, grieve, and move on. The only person, who is with us our entire life, is ourselves. Be ALIVE while you are alive.

7.
Surround yourself with what you love , whether it's family, pets, keepsakes, music, plants, hobbies, whatever. Your home is your refuge.

8.
Cherish your health: If it is good, preserve it. If it is unstable, improve it. If it is beyond what you can improve, get help.

9.
Don't take guilt trips. Take a trip to the mall, even to the next county; to a foreign country but NOT to where the guilt is.

10.
Tell the people you love that you love them, at every opportunity.

AND ALWAYS REMEMBER
:
Life is not measured by the number of breaths we take,
but by the moments that take our breath away.

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

راز بی اخلاقی برخی مسلمانان

و "خواجه نصير الدين " دانشمند يگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانيم برابر آن حقير می نمايد و آن اين است : ه
در بغداد هرروز بسيار خبرها می رسيد از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصير الدين مرا گفت می دانی از بهر چيست که جماعت مسلمان از هر جماعت ديگر بيشتر گنه می کنند با آنکه دين خود را بسيار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسيار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصير الدين فرمود : ه
ای شيخ تو کوششها در دين مبين کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشينانش بسيار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خيزد تا هنگامی که شبانگاه با بانويش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هيچ کدام از ايشان ذره ای بر اخلاق نيستند و بی اخلاق ترين مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بيدار او است. ه
من بسيار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دينها و آيينها ديده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمين تا "مانی ايرانی" در باختر زمين که همانا پيروانشان چه نيکو می زيند و هرگز بر دشمنی و عداوت نيستند . ه
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نيست و تنها بنيان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بيدار کرده و نيازی به جزئيات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد . ه
اما عيب اخلاق مسلمانی چيست ای شيخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد . ه
در اسلام تو را می گويند : ه
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نيست . ه
غيبت مکن ... اما غيبت انسان بدکار را باکی نيست ه
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نيست . ه
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نيست . ه
و اين " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود ديگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نيز از خود راضی و شادمان می بيند . ه
و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همين است ای شيخ کسلان .... ه
از اسرار اللطيفه و الکسيله

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

Nowruz, 1347


  • قرنهاست كه تمدن سربلند ما نظم طبيعت را شناخته و مبداء سال ايراني، مبداء گردش و حركت منظومه شمسي است. ايران سال را با طبيعت آغاز ميكند و طبيعت با بهار نو ميشود. ه
    وقتي نوروز 1347 با رقص شكوفه ها فرا ميرسد، سال 1968 كه در شبهاي يخ زده زمستان شروع شده كهنه و فرسوده شده است. ه
    پيكان يك محصول ايران است و به تمدن ايران، تاريخ ايران و دانش كهن ايران بستگي دارد. بهمين دليل پيكان سال خود را با طبيعت آغاز ميكند. ه
    پيكان 47 وقتي به بازار ميايد كه از عمر اتومبيلهاي 68 سه ماه سپري شده است. در دنياي تكنيك، در دنياي پرتلاش صنعت سه ماه مدت كمي نيست و آنها كه پيكان 47 ميخرند سه ماه از اتومبيل 68 در سراسر جهان پيش خواهند بود. پيكان 47 سه ماه نوتر، جوانتر و به تكنيك جديد نزديك تر است. نوروز امسال پيروزي سال 1347 و شكست سال 1968 است.
    ه

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

Some offline messages...


انسان موجود عجيبي است! اگر به او بگوييد در آسمان خدا, يكصد ميليارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود ‏دارد بي چون و چرا مي پذيرد اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته اند: رنگي نشويد, فورا انگشت ‏خود را به نيمكت مي كشد تا مطمئن شود ‏
.
.
فرشتگان روزي از خدا پرسيدند : بار خدايا تو که بشر را اينقدر دوست داري غم را چرا آفريدي؟ خداوند گفت:غم را بخاطر خودم آفريدم چون اين مخلوق من که خوب مي شناسمش تا غمگين نباشد به ياد خالق نمي افتد
.

*جهت حفظ حقوق معنوی (کپی رایت سابق) باید عرض کنم که اینها رو طلا صادقی فرستاده!

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

لغت نامه جلسات "کارشناسی" دولتی در کشورهای در حال توسعه !

1. این بستگى دارد به... یعنى: جواب سوال شما را نمى دانم!

2. این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسى فهمیده شد. یعنى: این موضوع را بطور تصادفى فهمیدم!

3. نحوه عمل سیستم بسیار جالب و دقیق است. یعنى: سیستم کار مى کند و این براى ما تعجب انگیز است!

4. کاملا انجام شده یعنى: تنها راجع به 10 درصد کار برنامه ریزى شده!

5. ما تصحیحاتى روى سیستم انجام دادیم تا آن را ارتقا دهیم. یعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع کرده ایم!

6. پروژه به دلیل بعضى مشکلات دیده نشده، کمى از برنامه ریزى عقب است. یعنى: تاکنون روى پروژه دیگرى کار مى کردیم!

7. ما پیش بینی مى کنیم... یعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود!

8. این موضوع مستند نشده... یعنى: تاکنون کسى از اعضا تیم پروژه به این موضوع فکر نکرده است!

9. پروژه طورى طراحى شده که کاملا سیستم بدون نقص کار مى کند. یعنى: هرگونه مشکلات بعدى ناشى از عملکرد غلط اپراتورها است!

10. تمام انتخاب اولیه به کنار گذاشته شد. یعنى: تنها فردى که این موضوع را مى فهمید از تیم خارج شده است!

11. کل کوشش ما براى این است که مشترى راضى شود. یعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبیم که هر چه که به مشترى بدهیم راضى مى شود!

12. تحویل پروژه براى فصل آخر سال آینده پیش بینى شده است. یعنى: که تا آن زمان ما مى توانیم مقصر تاخیر در اجراى پروژه را کسى از میان تیم کارفرما پیدا کنیم!

13. روى چند انتخاب به طور هم زمان در حال کار هستیم. یعنى: هنوز تصمیم نگرفته ایم چه کنیم!

14. تا چند دقیقه دیگر به این موضوع مى رسیم. یعنى: فراموشش کنید، الان به اندازه کافى مشکل داریم!

15. حالا ما آماده ایم صحبت هاى شما را بشنویم. یعنى: شما هر چه مى خواهید صحبت کنید که البته تاثیرى در کارى که ما انجام خواهیم داد ندارد!

16. به علت اهمیت تئورى و عملى این موضوع... یعنى: به علت علاقه من به این موضوع!

17. سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند. یعنى: طبیعتا بقیه نمونه ها واجد مشخصاتى که شما باید بعد از مطالعه به آن برسید، نبوده اند!

18. بقیه نتایج در گزارش بعدى ارائه مى شود. یعنى: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد!

19. ثابت شده که ... یعنى: من فکر می کنم که ...!

20. این صحبت شما تا اندازه اى صحیح است. یعنى: از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!

21. در این مورد طبق استاندارد عمل خواهیم کرد. یعنى: از جزئیات کار اصلا اطلاع ندارید!

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

Old Parents

An 80 year old man was sitting on the sofa in his house along with his 45 years old highly educated son. Suddenly a crow perched on their window.

The Father asked his Son, "What is this?"

The Son replied "It is a crow".

After a few minutes, the Father asked his Son the 2nd time, "What is this?"

The Son said "Father, I have just now told you "It's a crow".

After a little while, the old Father again asked his Son the 3rd time,

What is this?"

At this time some expression of irritation was felt in the Son's tone when he said to his Father with a rebuff. "It's a crow, a crow, a crow".

A little after, the Father again asked his Son the 4th time, "What is this?"

This time the Son shouted at his Father, "Why do you keep asking me the same question again and again, although I have told you so many times 'IT IS A CROW'. Are you not able to understand this?"

A little later the Father went to his room and came back with an old tattered diary, which he had maintained since his Son was born. On opening a page, he asked his Son to read that page. When the son read it, the following words were written in the diary :-

"Today my little son aged three was sitting with me on the sofa, when a crow was sitting on the window. My Son asked me 23 times what it was, and I replied to him all 23 times that it was a Crow. I hugged him lovingly each time he asked me the same question again and again for 23 times. I did not at all feel irritated I rather felt affection for my innocent child".

While the little child asked him 23 times "What is this", the Father had felt no irritation in replying to the same question all 23 times and when today the Father asked his Son the same question just 4 times, the Son felt irritated and annoyed.

So..

If your parents attain old age, do not repulse them or look at them as a burden, but speak to them a gracious word, be cool, obedient, humble and kind to them. Be considerate to your parents. From today say this aloud, "I want to see my parents happy forever. They have cared for me ever since I was a little child. They have always showered their selfless love on me.

They crossed all mountains and valleys without seeing the storm and heat to make me a person presentable in the society today".

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه


مغایرتهای زمان ما

ما امروزه راحتی بیشتر اما زمان کمتر

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم

بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم

چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم

زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر

بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم

عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم

اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده

بدین دلیل است که پیشنهاد می شود از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است

در جستجوی دانش باشید، بیشتر بخوانید، در بالکن بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید

زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید

زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است

از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید

عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم "یکی از این روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم

بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید

هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است، پس قدر آن را بدانید