۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

حافظ و سال نو

یه کلیپ راجع به حافظ دیدم و در جایی غزل معروف "یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور" خونده شد، این بیتش خیلی به دلم نشست: 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

جالب بود که تا حالا به این بیتش توجه نکرده بودم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهار اومد!

سالی که گذشت سرشار بود از شادی ها و غم ها، فراز و نشیب ها، موفقیت ها و شکست ها، دل دادن ها و دل بریدن ها، ماندن ها و رفتن ها. امسال شاید بدترین و بهترین لحظه ها رو تجربه کردم. قدر دونستم دوستی های قدیمی رو و خوش آمد گفتم دوستی های جدید رو. تغییر رو پذیرفتم و سعی کردم بیشتر ازش استقبال کنم. ناراحت شدم و خوشحال شدم، خندیم، گریستم.

امسال نوروزعجیب دلم هوای خونه کرده، یکی دو هفته گذشته هم صحبتی با یک همشهری شیرین سخن حال و هوای منو عوض کرده. من و به یاد خونه انداخت، به یاد اون درخت گردویه جوون که جای بید مجنون پیر رو گرفت (عجب روزی بود)، آسفالت داغ تابستون و دوچرخه سواری، نذری گرفتن ها و دور هم غذا خوردن ها، هول بردن سینی نذری برای همسایه ته کوچه، بوی دارچین غذای خاله، خنده های بابا و عمو، مهمونی رفتن، رنو!!

امسال سال نو رو از شهر می رم، فقط برای تحویل سال، بعد از سال ها دوباره با اتوبوس* سفر می رم، به یاد قدیما، موقعی که عیدا با اتوبوس می رفتم خونه و نصف شب، یواشکی بدون اینکه بقیه بفهمن اهورا درو برام باز می کرد. می رفتم و صبح، که همه بیدار می شدن، منو تو تخت می دیدن و چه ذوقی می کردیم.

می دونم تو سال جدید هم اتفاق های زیادی می افته، می دونم باید بیشتر از تغییر استقبال کنم، عشق بورزم، صبور باشم، بیشتر فکر کنم، بیشتر بخونم. بیشتر به آینده فکر کنم.

دیگه داریم کم کم می رسیم، به یه هفت سین کوچولوی قدیمی، که یه دوست قدیمی چیده. حس عجیبه، غروب آخر سال و چراغای شهری که منتظرمه.

 بهار مبارک





* این اتوبوسش که اینترنت داره خیلی باحاله!!

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

هذیان های شبانه: جرعه ای آب گندیده!

اینقدر ما جماعت تشنه مانده ایم، که با اندک آب گندیده ای عنانمان از دست به در می رود. حال چه برسد به اینکه به ما جام شرابی بدهی، حتی مطمئن نیستم که از فرط تشنگی تفاوت بین آب گندیده و جام شراب را هم درک کنیم. احتمالا جام شراب را همچون بطری آب معدنی تگری در وسط کویر، اول اندکی روی سر و صورتمان خالی می کنیم و بعد بقیه اش را هورتی بالا می کشیم!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

تعصب

به نظر من تعصب تابعیست از تنبلی، ناآگاهی، و لجاجت. گرچه لجاجت هم خودش تابع ناآگاهی (یا کم آگاهیست!). به عبارت دیگه فرد متعصب موضوع رو تحلیل نمی کنه، بلکه صرفا با تصمیم گیری های احساسی سعی داره که از چهارچوب فکریش پاشو فراتر نذاره. یا حتی نمی خواد طرز فکرشو به چالش بکشونه و ببینه که تا چه حد دووم میاره. در برخی موارد هم ترس (از نادانسته ها، پدیده های متافیزیکی، یا قضاوت اطرافیان و جامعه که گاهی هنجار هم گفته می شه) عامل این اینرسی می شه.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

جنگ من و زمان

فرض کن ده روز وقت داری که:
- یک کار رو یاد بگیری و "ماهر" بشی.
- دو کار رو یاد بگیری، و مهارت "نسبی" توی هر کدوم به دست بیاری.
کدومو انتخاب می کنی؟ واقعیت اینه که مهارت نتیجه مستقیم زمانیست که برای هر آموختنی "خرج" می کنی. خیلی مشکله که بتونی در دو کار عمیق و ماهر بشی. 
جواب من به سوال بالا اینه که اگر این مهارت وسیله ایست برای رسیدن به هدفی، صرفا عمقی از مهارت که بتونه تو رو به هدفت برسونه کافیه (در صورتیکه محدودیت زمان یا منابع وجود داشته باشه.) ولی اگر قرار باشه آموختن خود اون مهارت هدف باشه، قطعا بهتر هستش که یک مهارت رو عمیق یاد گرفت تا دو مهارت رو سطحی.

زندگی شاید داستانی شبیه به این باشه! این که بعضی وقتا دوست دارم خیلی کارها انجام بدم. شاید نواختن یه قطعه زیبای پیانو، شاید سفر به دریاچه ای نزدیک به کلیمانجارو، شاید شهر سوخته، شاید دیوار چین، شاید راه رفتن با پای برهنه روی شن های کویر. بعضی وقتا دوست دارم با خیلیا صحبت کنم، به زبون خودشون، توی مادرید، توی کیوتو، توی قاهره. مطمئنم که این کارها رو انجام می دم یه روزی، نه چندان دور. با وجود همه محدودیتهای زمان و منابع.

جنگ من و زمان ادامه داره، کی می بره رو هنوز نمی دونم، ولی تمام تلاشمو می کنم که قرار هم باشه که اون ببره، به این راحتیا نبره!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

آب تنگ، عشق، ماهی ها

این پست رو مجبورم بنویسم چون قول دادم(!!):
 امروز سر صبحونه، داشتم به تنگ ماهی ها نگاه می کردم، امیر داشت می گفت که وقتی به ماهی ها غذا میدی، بعد یه مدت آب تنگ کدر و کثیف می شه، که یهو گفتم: ببین چطور همین آبی که برای زندگیشون ضروریه زندونیشون کرده، درست مثه عشق می مونه!! 
...و هر دو نعره ها زدیم!! 

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

هذیان های شبانه: حسرت

حسرت می خورم، 
نه از اینکه با من نیستی،
از اینکه همیشه پیش بینی هایم را باور نکردی، ولی اتفاق افتادند،
از اینکه وقتی به تو گفتم با من بیا، گفتی طاقت دوری ندارم،
گفتم نمیمانی! 
اندک مدتی گذشت، نماندی، آمدی، و دوری را برگزیدی،
از اینکه وقتی به تو گفتم بمان، سکوت کردی، رفتی، 
و مطمئنم که روزی دوباره پشیمانیت پشیمانم خواهد کرد،
که چرا اصرار نکردم...

اون نمی فهمه...

...من که می فهمم!