۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

شوق پرواز

امروز خیلی هیجان زده بودم، چند روزی بود که منتظر امروز بودم که برم و سوار یه هواپیمای یک ملخه کوچولو بشم... تجربه خیلی جالبی بود، مثل بچه ها به همه چیز با دقت و هیجان نگاه می کردم و گوش می دادم... صحبت با برج مراقبت... عقربه های جورواجور... موتوری زپرتی که پت پت کردنش به من یادآوری می کرد که ممکنه دیگه برنگردم(!!) و من رو یاد فیلم های جنگ جهانی می انداخت... اتاقک هواپیما به زور سه نفر رو توی خودش جا می داد... و من تازه می تونستم با خلبان هایی که توی نیمه اول قرن بیستم سوار هواپیماهای ملخی کوچولو می شدند (و شاید سقوط می کردن!) همدردی کنم! اون بالا حس خوبی داری،  مانورهای هواپیما بهم یادآوری می کردن که تا چقدر می تونم آزاد و سبک باشم...

بعد از پرواز، با خلبان و دوستش توی سالن نشستیم و یه ساعتی گپ زدیم و نوشیدنی خوردیم... از تجربه هاش می گفت و اینکه وقتی تو زندگیش (البته روی زمین) به مشکلی بر می خوره همیشه یادش یه لحظه فرود می افته و اینکه ممکن بوده هرگز فرودش موفقیت آمیز نباشه، اونوقت به مشکل زمینیش میخنده و از کنارش رد میشه! کلا دیدگاه متفاوت و جالبی به زندگی داشت و از هم صحبتی باهاش لذت بردم...

امروز خیلی باد می وزید و این هواپیما رو خیلی تکون می داد قبل از اینکه فرود بیایم... یه ویدئو با گوشیم از فرود گرفتم که اینجا گذاشتمش، صدای موتور به خوبی شنیده میشه... البته برای اینکه صدا به صدا برسه (!!) هدست و میکروفون داشتیم تا بتونبم هم با هم صحبت کنبم و هم با برج مراقبت... در مجموع من هنوز از این تجربه هیجان زده ام! تازه الان می فهمم چرا بچه ها می خوان خلبان بشن!!!



۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

هذیان های شبانه: و ققنوس پیر است دگر...

و ققنوس پیر و پیرتر 
هیزم بباید جمع کردن
آتشی برپا نمودن
پا در آن آتش نهادن
سیاوشسان گذر کردن
و بار دگر جوان شدن
ققنوس پیر است دگر
پیر و پیرتر
آتش گرم است اکنون
سوزنده و سوزاننده
خاکسترش فردا
بستر ققنوس تازه،
از آن برخاسته
با چشمانی آکنده
از امید و آرزو
جهان دیده به او دوخته
امید با او آمیخته
ققنوس پیر است دگر
هیزم آرید
آتش افروزید
که زمان یار ماست
همدم و غمخوار ماست...



۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

نجات جان یک گلدون!

اون روزصبح دیدم گلدونم داشت می مرد! برگاش ولو شده بودن رو زمین... وقتی دیدمش شوکه شدم! اصلا نمی دونستم چشه، چرا "یه دفعه" این طوری شده... بهش یه کم آب دادم* و گذاشتمش جلوی آفتاب، تمام 2 ساعتی که با تلفن حرف می زدم، نگران، چشمم به برگهاش بود که تغییری می کنن یا نه؟! شاید هر 5 میلیمتری که بالا می اومدن برای من مثل 5 سال می گذشت**...تا بعد از ظهر خیلی بهتر شده بود... قبل از اینکه از خونه برم بیرون رفتم بالاسرش... قد کشیده بود و نگاه تشکر آمیزی به من می کرد... من هم یه نگاهی بهش کردم یعنی نترس زود بر می گردم!





* این "یه کم" آب دادن تا ساعت ها ادامه پیدا کرد، داشتم بهش یاد میدادم که "کم بخور، همیشه بخور"!
** با فرض داشتن یک تابع خطی مکان بر حسب زمان، هر 1 میلیمترش مثل 1 سال می گذشت!

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

هذیان های شبانه: تولدش مبارک!*

پر از دردم، امروز باز رفتم و خوندمش... و خوندمش... و خوندمش... خستگیش هنوز توی تنمه و احساس تنها بودنش هنوز توی وجودم... حس می کنم هنوز از دردش نفسم بالا نمیاد و هیچوقت نتونستم فریادش بکشم... دیگه داره یک سالش میشه و باید براش تولد بگیرم... با یه شمع مشکی... نه شایدم سه تا... دوتاشون آب شدن، یکیشونو عوض کردم ولی نتونستم روشنش کنم... خیلی خسته بودم برای کبریت زدن... ولی همون یه دونه هم کافیه برای اینکه بسوزونه... توی این مدت انگشت شمار بود دفعاتی که واقعا خندیدم و بیشمار بود دفعاتی که ماسک لبخند رو پوشیدم... ولی ماسکش خیلی تنگ بود، اینقدر که نفس نمیشد کشید... 



* این قطعا از اون هذیون هاییه که میدونم سال ها بعد که می خونمش با خودم چی فکر می کنم... این که آیا واقعا ارزششو داشت؟ الان حوصله جواب دادن رو ندارم، همون سالها بعد جوابو پیدا می کنم!

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

هذیان های شبانه: حباب آسمون!

نمی دونم چرا دوست دارم به حباب آسمون دست بکشم، اگه چشمامو ببندم حتی ستاره ها رو می تونم زیر انگشتام حس کنم، حباب آسمون یه خنکی خوبی داره امشب!

۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

مشتاق و نگران

چند سالیه که دارم فکر می کنم که یه تصمیم بزرگ باید بگیرم،
چند ماهیه که دارم به اون تصمیم بزرگ دقیقتر فکر می کنم،
چند روزیه که مرتب بازخوردهای* امیدوارکننده دارم می گیرم، دیروز بازخورد رئیس دانشگاه موقع ناهار جالب بود، 
چند ده ساعتیه که یه پیشنهاد عجیب و جالب گرفتم و این مغز نخودی منو با 100% توان به کار گرفته،
و چند ساعتیه که استادم به عنوان آخرین نفر، به من کیلووات کیلووات انرژی** مثبت داد که قدم در این راه بگذارم، گفت "بزرگ فکر کن"، همیشه طرز فکرشو دوست دارم!

هیجان زده ام و مشتاق و نگران، به حال خودم که رها می شم تو فکرهام غرق میشم و هی خودم باید خودمو بکشم بیرون، می دونم که باید خیلی محکم و انعطاف پذیر باشم که راه سختیه و من تک و تنها در ابتدا وایسادم و وقتی به تهش نگاه می کنم و دلم هری می ریزه... سوخت موتورم امیده... کاشکی تموم نشه فعلا!


* همون Feedback! (یکی نیس بگه بابا خارجی!)
** فکر می کنم انرژی تجدید پذیر بود، ولی قطعا "فسیلی" نبود...

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

هذیان های شبانه: آنچه که باید باشد، آنچه که هست!

حقایق تلخند و تحملشان تلختر! این رسم زندگیست... گر نخندی به دنیا، دنیا به تو می خندد! نکته اینجاست که فاصله آنچه که باید باشد و آنچه که هست بسیار است... وتلخی چیزی نیست جز درک این موضوع! ولی هنوز سوال اینجاست که آیا آنچه که هست همانی نیست که باید باشد؟ چه کسی از آنچه که باید باشد تعریف درستی ارائه داده؟ واقعیت این است که آنچه که باید باشد نتیجه چیزی نیست جز آنچه که هست! ولی آنچه که ما می خواهیم باشد نتیجه فرضیاتیست که لزوما وجود ندارند! 

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

ای که همیشه مدیون توام، ای عشق من...

دلم می خواست می تونستم یه کاری کنم برات در حد و اندازه ات، دلم می خواست می تونستم یه کمی از اون جوونیتو که جلوی چشمام برای من صرفش کردی بهت برگردونم، مدیونتم! آخه چقدر تو خوبی می کنی، چرا هیچ وقت یاد نگرفتم احساسمو، عشقمو ابراز کنم! امروز فکر می کنم پیازی چیزی تو کیفم مونده، چون همش چشمام تره! هر چی بیشتر بهت فکر می کنم بیشتر این پیازه کار دستم میده! 

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

وی برای وندتا

دیشب به اتفاق جمعی از دوستان فیلم وی برای وندتا (2006) رو تماشا کردیم. گرچه ذهن بسیار مشغولی داشتم ولی به 5 دقیقه نرسید که داستان فیلم سریع جای خودش رو در تلاطم افکارم باز کرد. قبلا مستندی از پشت صحنه فیلم دیده بودم ولی هیچوقت فرصتی دست نداده بود که خود فیلم رو ببینم و از این که بالاخره دیدمش خوشحالم. چند نکته ای راجع به فیلم دوست داشتم اینجا بنویسم ولی قبل از اون همونطور که در پست های مشابه هم گفتم اینها فقط نظرات شخصی منه و من کارشناس فیلم و سینما نیستم!! 

- داستان فیلم: در ابتدای داستان تا زمانی که هنوز معلوم نیست که در چه زمانی هستیم هنوز علامت سوال های زیادی در ذهن می گنجد ولی وقتی فیلم جلو میره و به صحنه ای می رسه که رهبران بالای حکومت در سالن کنفرانس با رهبر ارشد مشغول بررسی انفجار شب قبل هستند، من رو تا حد زیادی به یاد فیلم تعادل (2002) می اندازه. در هر دو فیلم هر دو حکومت دارای سیستم های بسته مشابه با نماد های مشخص هستند. گرچه در "تعادل" ماموران حکومتی مطلقا فرمانبردار به نظر می رسند و هرگز در وظایفشون اغماضی نشون نمی دن ولی در"وی برای وندتا" از همون ابتدا فساد در ماموران سیستم نشون داده می شه. تفاوت اصلی قهرمان های این دو داستان این هست که "وی" شخصیتیست که از ابتدا در مقابل سیستم قرار داره در حالی که در فیلم "تعادل" شخصیت اصلی (جان) در ابتدا در درون سیستم هست و به مرور و با به خاطر آوردن گذشته اش (در اثر فرار از مصرف داروهاش) در مقابل سیستم قرار می گیره. هر دو شخصیت در پایان موفق می شند که سیستم رو ور اندازند و هر دو هم سعی می کنند که با مردم عادی کاری نداشته باشند. البته مطمئن نیستم که داستان فیلم تعادل از مجموعه داستان های مصور وی اقتباس شده یا نه.

- تلخ و شیرین*: وقتی بعد از دیدن فیلم به خونه برگشتم سعی کردم که موسیقی انتهایی فیلم رو در بوتیوب پیدا کنم. اسم این موسیقی "تلخ و شیرین" بود و برحسب اتفاق صبح همون روز من به یک موسیقی دیگه با همین مضمون تلخ و شیرین هم گوش میدادم. این موسیقی فیلم بسیار به دلم نشست و تا یکی دو ساعت و چندین بار گوش دادم و می تونم بگم اگه اسم فیلم رو "تلخ و شیرین" هم می گذاشتند پر بیراه نبود. هم از دید "وی" و هم از دید شخصیت "اوی" زندگی، داستان و عشقی که درش قرار گرفته اند حاوی لحظاتی شیرینه ولی هر دو هم می دونن که پایان تلخ این عشق در 5 نوامبر در انتظار اونهاست، پایان تلخ این عشق مساویست با آغازی شیرین برای بقیه مردم! "وی" از ابتدای فیلم نسبت به "اوی" احساساتی شیرین داره و احساست "اوی" هم به مرور و در طول داستان نسبت به "وی" رشد می کنه و بارور می شه. تلخ اینجاست که "وی" می دونه هیچ وقت نخواهد تونست که اونها رو ابراز کنه( به خاطر وضعیت جسمانی که داره)، حتی وقتی که "اوی" نمیتونه احساستشو رو ابراز نکنه. 

- آخرین قطعه دامینو: "وی" آخرین قطعه دامینوی V (یا پیروزی!) رو یعد از تکمیل بر می داره و در صحنه ای که "اوی" می خواد قطار حامل جسد "وی" و مواد منفجره رو راه بندازه، اون قطعه در قطار و با جسد "وی" به سمت مقصد (انفجار نهایی) میره. به عبارتی شاید این انفجار آخرین قدمی باشه که باید برداشته می شد تا به پیروزی رسید. 

- همه هستند!: در صحنه انتهایی که همه مردم ماسک های وی رو از چهرههاشون بر می دارند، چهره هایی مشاهده می شن که ظاهرا در طول داستان باید مرده باشند مثل دخترکی با عینک ته استکانی و یا "گوردن". به این ترتیب همه این افراد (بگو همه قطعه های دامینو) که در پیروزی (همون V در دامینو) نقش داشتند به این صورت در پیروزی سهیمند!

فیلم زیبایی بود!


* Bittersweet