امروز خیلی هیجان زده بودم، چند روزی بود که منتظر امروز بودم که برم و سوار یه هواپیمای یک ملخه کوچولو بشم... تجربه خیلی جالبی بود، مثل بچه ها به همه چیز با دقت و هیجان نگاه می کردم و گوش می دادم... صحبت با برج مراقبت... عقربه های جورواجور... موتوری زپرتی که پت پت کردنش به من یادآوری می کرد که ممکنه دیگه برنگردم(!!) و من رو یاد فیلم های جنگ جهانی می انداخت... اتاقک هواپیما به زور سه نفر رو توی خودش جا می داد... و من تازه می تونستم با خلبان هایی که توی نیمه اول قرن بیستم سوار هواپیماهای ملخی کوچولو می شدند (و شاید سقوط می کردن!) همدردی کنم! اون بالا حس خوبی داری، مانورهای هواپیما بهم یادآوری می کردن که تا چقدر می تونم آزاد و سبک باشم...
بعد از پرواز، با خلبان و دوستش توی سالن نشستیم و یه ساعتی گپ زدیم و نوشیدنی خوردیم... از تجربه هاش می گفت و اینکه وقتی تو زندگیش (البته روی زمین) به مشکلی بر می خوره همیشه یادش یه لحظه فرود می افته و اینکه ممکن بوده هرگز فرودش موفقیت آمیز نباشه، اونوقت به مشکل زمینیش میخنده و از کنارش رد میشه! کلا دیدگاه متفاوت و جالبی به زندگی داشت و از هم صحبتی باهاش لذت بردم...
امروز خیلی باد می وزید و این هواپیما رو خیلی تکون می داد قبل از اینکه فرود بیایم... یه ویدئو با گوشیم از فرود گرفتم که اینجا گذاشتمش، صدای موتور به خوبی شنیده میشه... البته برای اینکه صدا به صدا برسه (!!) هدست و میکروفون داشتیم تا بتونبم هم با هم صحبت کنبم و هم با برج مراقبت... در مجموع من هنوز از این تجربه هیجان زده ام! تازه الان می فهمم چرا بچه ها می خوان خلبان بشن!!!