۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

هذیان های شبانه: بعد چهارم

بعد چهارم آدما، بر خلاف سایر ابعادشون، بسته به شخص می تونه خیلی متفاوت باشه و قابل درک نیست...

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

سوختم!

چه خوش گفت شاعر که:

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم 

بوی سوختگی بدجوری به مشام می رسه! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

ایده های کرگدنی!

خیلی وقته که دارم به یه سری ایده فکر می کنم، عملا دارم سعی می کنم که یه سری چالش جدید رو توی زندگی هم به وجود بیارم و هم حل کنم. دیروز یه ایده جدید رو (در راستایی متفاوت از ایده های قبلی!) دوستی بهم پیشنهاد کرد. خیلی جالب بود و عملی(!) و نسبتا ساده، پروژه ای حداقل 5 ساله، با ریسک پایین و امکان موفقیت بالا با پشتوانه صنعتی، نکته ای که هنوز از اون در عجبم اینه که چطور چنین ایده ساده ای رو کسی دنبال نکرده و چطور زودتر به ذهن خودم نرسیده بود. و اینکه چطور میشه متفاوتش کرد و گسترشش داد.

چندتا نکته توی این اتفاق برام جالب بود:

1 - شبکه ارتباطی: در ارتباط نزدیک بودن با صنعت و اطلاع از نیازهایی که وجود داره خیلی می تونه به "خلاقیت جهت دار" و در نهایت "موفقیت" یک ایده صنعتی* کمک کنه. به عبارت دیگه، دنیای آکادمیک گاهی می تونه خیلی دورتر از نیازهای واقعی و کنونی که الان صنعت داره بره. به خصوص که اون چیزی که به عنوان "دانش" شناخته میشه، کمابیش دنباله رو موضوعاتی از پیش تعیین شده است.** که این هم البته به دلبل محدودیت منابع و تغییر استانداردهای آکادمیک در 30 سال گذشته ست. شاید بشه گفت که دنیای آکادمیک ماشینی تر شده.*** از طرفی گاهی هم در محیط آکادمیک چنان درگیر جزییات می شی که خیلی نیازهای بدیهی رو یا نمیبینی، یا ارزشی برای گسترشش نمی بینی.****

2 - استمرار: برای رسیدن به ایده های بزرگ قطعا بایستی از قدم های کوچیک شروع کرد. البته همیشه باید گوشه چشمی هم به تصویر کلان***** راهی که طی می شه داشت. اینکه در زمان صحیح قدم بعدی رو برداشت، نه زودتر که عملا قدم قبلی رو هم خراب می کنه و کار رو به انجام نمی رسه، و نه دیرتر که عملا چنان در قدم قبلی غرق شدی که دیگه انرژی لازم برای برداشتن قدم بعدی خیلی زیاد می شه. توی این موضوع عمل کردن در غالب یه تیم خیلی خیلی موثره. 

3 - ریسک پذیری: خیلی از وقتها اگه بخوای دنبال چنین راهی بری، بایستی ریسک رو بپذیری، تیم (هم کاری و هم شخصی) درستی رو انتخاب کنی، و تلاش کنی!. بسیار تجربه جالبیه، و حتی اگه در کوتاه مدت "موفق" هم نشه، در درازمدت تجربه ای که به دست آوردی تو رو به سمت اهداف بزرگتری هدایت می کنه. ولی قطعا به پوست کرگدن نیاز داری****** و استقامت لاک پشت و یه مقداری هم امید!!

پس نوشت 1:
"موفقیت" رو شاید بشه یه مفهوم نسبی دونست. اینکه چه چیزی رو "موفقیت" بدونی بستگی به معیارها و اهدافی داره که می خوای بهشون برسی. به عنوان مثال گاهی اوقات افرادی رو ما "موفق" می دونیم، که خودشون چنین نظری ندارند! چون معیار موفقیت متفاوتی از اونچه ما تو ذهنمون داریم، دارن!

پس نوشت 2:
تمام اینها از دید یک دانشجوی رشته مهندسیه! قطعا در زمینه های مختلف، دیدگاه ها درباره دنیای آکادمیک و تاثیرش بر بهبود کیفیت زندگی روزمره متفاوته.

پاورقی:
* "Technological Entrepreneurship" در مقایسه با "Entrepreneurship" که این روزها بحثش خیلی داغه.
** که البته این به خودی خودش بد نیست و منجر به ایده های جدید در درازمدت میشه.
*** Academia is industrialized! (نگفتم "صنعتی تر" که ابهام در مفهوم پیش نیاد!)
**** شاید به همین دلیله که بعضی وقتا over-qualified میشی.
***** Big picture
****** قابل توجه حامیان حیات وحش: این جمله صرفا سمبلیک بود!

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

هذیان های شبانه: امشب فلزی

امشب دلم هوای یه حس رو کرده، یه حس غریب قدیمی، دارم سعی می کنم با نوشتن ارضاش کنم، ولی نمیشه، مثل آب دادن به یه گرسنه می مونه. امشب باز دلم هوای ستاره کرده، هوای لمس نفس خنک آسمون، بوی عطر گل، یه حس قشنگ... ولی نیست، گل ها همه فلزی اند، آسمون پلاستیکی، عطرها بو ندارن، ستاره ها اکلیلی اند، نوشتن... اونم بدون خودکار و کاغذه! 


هذیان های شبانه: کاروانسرای ذهنم

وقتی به چشماش نگاه می کنم،
از خودم بیزار می شم،
که چطور نتونستم،
وقتی که برای فرار از خودم به خودم پناه می برم،
از ترس با خود بودنم وحشت همه وجودمو می گیره.
گاهی... 
گاهی از گذر ذهن می گذره، 
و همون گذر گاه و بیگاه هم منو از خود بیخود می کنه،
کاش...
نوشتن شهامت می خواد...

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

آغاز به کار ققنوس خارجی!

مدتی بود این ایده توی ذهنم می چرخید که به انگلیسی هم بنویسم، ولی دوست نداشتم که این بلاگ "یک دستی" خودشو از دست بده. بالاخره راه حل پیدا شد! چجوری؟ به این ترتیب که بلاگر امکان اضافه کردن صفحات جدید (در مقایسه با پست های جدید!) به وبلاگ رو می ده. این صفحه جدید می تونه صرفا یه لینک باشه به یک صفحه یا وبلاگ مستقل دیگه. از طرفی بلاگر به کاربر این امکان رو هم میده که همزمان چندتا وبلاگ با یک حساب کاربری داشته باشه. به این ترتیب میشه یک وبلاگ دوم ساخت و لینکشو به عنوان صفحه ای از این وبلاگ (نه یک پست!) در نوار بالایی قرار داد. وبلاگ جدید شروع جالبیه، گرچه ممکنه نگارش به یه زبون دومی که لزوما هم عنانش هم در میدان فصاحت در دستت نیست (!!) چندان راحت نباشه، ولی قطعا تجربه خوبی خواهد بود! 

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

هذیان های شبانه: در حسرت لمسش!

بعضی وقتا یه دونه برف میشینه روی دستکش بافتنیت... نگاش می کنی، از نزدیک، خیلی خیلی نزدیک... خیلی قشنگه، دوست داری لمسش کنی... ولی حیف که گرمای دستای یخزده ات آبش میکنه... و اینجوریه که همیشه، از ترس آب شدنش، تو حسرت لمسش می مونی!

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

هذیان های شبانه: آینه

موجود جالبیه، تا وقتی ازش دوری کنجکاوی ببینی چی بهت نشون میده،
نزدیک و نزدیکتر که می شی، بهتر و بهتر می بینی،
ولی وقتی خیلی نزدیک می شی دیگه چیزی نمی بینی، فقط لمسش می کنی، خنکی زیر پوستشو حس می کنی...

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

نه!

امان از لحظه ای که "نه" می شنوی، جایی خوندم که باید خودتو عادت بدی به "نه" شنیدن، نرنجی، ناراحت نشی، و به حرکتت ادامه بدی. سخته و بعضی وقتا خیلی خیلی سخته، ولی ممکنه! باید باهاش کنار اومد و پذیرفتش، فکر کردن بهش مثل انگشت توی زخم کردنه، آدم دل ریش می شه... رهاش کن، حرکت کن، نباید وایساد!


۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

حافظ و سال نو

یه کلیپ راجع به حافظ دیدم و در جایی غزل معروف "یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور" خونده شد، این بیتش خیلی به دلم نشست: 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

جالب بود که تا حالا به این بیتش توجه نکرده بودم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهار اومد!

سالی که گذشت سرشار بود از شادی ها و غم ها، فراز و نشیب ها، موفقیت ها و شکست ها، دل دادن ها و دل بریدن ها، ماندن ها و رفتن ها. امسال شاید بدترین و بهترین لحظه ها رو تجربه کردم. قدر دونستم دوستی های قدیمی رو و خوش آمد گفتم دوستی های جدید رو. تغییر رو پذیرفتم و سعی کردم بیشتر ازش استقبال کنم. ناراحت شدم و خوشحال شدم، خندیم، گریستم.

امسال نوروزعجیب دلم هوای خونه کرده، یکی دو هفته گذشته هم صحبتی با یک همشهری شیرین سخن حال و هوای منو عوض کرده. من و به یاد خونه انداخت، به یاد اون درخت گردویه جوون که جای بید مجنون پیر رو گرفت (عجب روزی بود)، آسفالت داغ تابستون و دوچرخه سواری، نذری گرفتن ها و دور هم غذا خوردن ها، هول بردن سینی نذری برای همسایه ته کوچه، بوی دارچین غذای خاله، خنده های بابا و عمو، مهمونی رفتن، رنو!!

امسال سال نو رو از شهر می رم، فقط برای تحویل سال، بعد از سال ها دوباره با اتوبوس* سفر می رم، به یاد قدیما، موقعی که عیدا با اتوبوس می رفتم خونه و نصف شب، یواشکی بدون اینکه بقیه بفهمن اهورا درو برام باز می کرد. می رفتم و صبح، که همه بیدار می شدن، منو تو تخت می دیدن و چه ذوقی می کردیم.

می دونم تو سال جدید هم اتفاق های زیادی می افته، می دونم باید بیشتر از تغییر استقبال کنم، عشق بورزم، صبور باشم، بیشتر فکر کنم، بیشتر بخونم. بیشتر به آینده فکر کنم.

دیگه داریم کم کم می رسیم، به یه هفت سین کوچولوی قدیمی، که یه دوست قدیمی چیده. حس عجیبه، غروب آخر سال و چراغای شهری که منتظرمه.

 بهار مبارک





* این اتوبوسش که اینترنت داره خیلی باحاله!!

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

هذیان های شبانه: جرعه ای آب گندیده!

اینقدر ما جماعت تشنه مانده ایم، که با اندک آب گندیده ای عنانمان از دست به در می رود. حال چه برسد به اینکه به ما جام شرابی بدهی، حتی مطمئن نیستم که از فرط تشنگی تفاوت بین آب گندیده و جام شراب را هم درک کنیم. احتمالا جام شراب را همچون بطری آب معدنی تگری در وسط کویر، اول اندکی روی سر و صورتمان خالی می کنیم و بعد بقیه اش را هورتی بالا می کشیم!

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

تعصب

به نظر من تعصب تابعیست از تنبلی، ناآگاهی، و لجاجت. گرچه لجاجت هم خودش تابع ناآگاهی (یا کم آگاهیست!). به عبارت دیگه فرد متعصب موضوع رو تحلیل نمی کنه، بلکه صرفا با تصمیم گیری های احساسی سعی داره که از چهارچوب فکریش پاشو فراتر نذاره. یا حتی نمی خواد طرز فکرشو به چالش بکشونه و ببینه که تا چه حد دووم میاره. در برخی موارد هم ترس (از نادانسته ها، پدیده های متافیزیکی، یا قضاوت اطرافیان و جامعه که گاهی هنجار هم گفته می شه) عامل این اینرسی می شه.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

جنگ من و زمان

فرض کن ده روز وقت داری که:
- یک کار رو یاد بگیری و "ماهر" بشی.
- دو کار رو یاد بگیری، و مهارت "نسبی" توی هر کدوم به دست بیاری.
کدومو انتخاب می کنی؟ واقعیت اینه که مهارت نتیجه مستقیم زمانیست که برای هر آموختنی "خرج" می کنی. خیلی مشکله که بتونی در دو کار عمیق و ماهر بشی. 
جواب من به سوال بالا اینه که اگر این مهارت وسیله ایست برای رسیدن به هدفی، صرفا عمقی از مهارت که بتونه تو رو به هدفت برسونه کافیه (در صورتیکه محدودیت زمان یا منابع وجود داشته باشه.) ولی اگر قرار باشه آموختن خود اون مهارت هدف باشه، قطعا بهتر هستش که یک مهارت رو عمیق یاد گرفت تا دو مهارت رو سطحی.

زندگی شاید داستانی شبیه به این باشه! این که بعضی وقتا دوست دارم خیلی کارها انجام بدم. شاید نواختن یه قطعه زیبای پیانو، شاید سفر به دریاچه ای نزدیک به کلیمانجارو، شاید شهر سوخته، شاید دیوار چین، شاید راه رفتن با پای برهنه روی شن های کویر. بعضی وقتا دوست دارم با خیلیا صحبت کنم، به زبون خودشون، توی مادرید، توی کیوتو، توی قاهره. مطمئنم که این کارها رو انجام می دم یه روزی، نه چندان دور. با وجود همه محدودیتهای زمان و منابع.

جنگ من و زمان ادامه داره، کی می بره رو هنوز نمی دونم، ولی تمام تلاشمو می کنم که قرار هم باشه که اون ببره، به این راحتیا نبره!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

آب تنگ، عشق، ماهی ها

این پست رو مجبورم بنویسم چون قول دادم(!!):
 امروز سر صبحونه، داشتم به تنگ ماهی ها نگاه می کردم، امیر داشت می گفت که وقتی به ماهی ها غذا میدی، بعد یه مدت آب تنگ کدر و کثیف می شه، که یهو گفتم: ببین چطور همین آبی که برای زندگیشون ضروریه زندونیشون کرده، درست مثه عشق می مونه!! 
...و هر دو نعره ها زدیم!! 

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

هذیان های شبانه: حسرت

حسرت می خورم، 
نه از اینکه با من نیستی،
از اینکه همیشه پیش بینی هایم را باور نکردی، ولی اتفاق افتادند،
از اینکه وقتی به تو گفتم با من بیا، گفتی طاقت دوری ندارم،
گفتم نمیمانی! 
اندک مدتی گذشت، نماندی، آمدی، و دوری را برگزیدی،
از اینکه وقتی به تو گفتم بمان، سکوت کردی، رفتی، 
و مطمئنم که روزی دوباره پشیمانیت پشیمانم خواهد کرد،
که چرا اصرار نکردم...

اون نمی فهمه...

...من که می فهمم!

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

چجوری میشه آدما رو شناخت!

یه روزی روزگاری بود که تو مدرسه وقتی با یکی دوست می شدی، باید می دونستی بابا و مامانش چه کاره اند! خود این شده بود یه بحث که اصلا این که کسی رو بر اساس شغل باباش برای دوستی انتخاب کرد کار درستی نیست یا هست...خلاصه منم همیشه مشکلم این بود که این آدم بزرگا چقدر "سطحی" فکر می کنن!

 این روزا (حدود بیست سال بعد!) می بینم برای اینکه یه آدمی رو بشناسی باید ببینی چه کارست! نه اینکه خود کارش مهم باشه، بلکه چجوری به اینجا رسیده، پشتکارش، هدفش تو زندگیش، طرز فکرش! نه اینکه این تنها معیار باشه، ولی واسه خودش معیار وزینیه! حالا این "سطحی" فکر کردنم رو موندم چجوری توجیه کنم!


۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

به چه زبونی بنویسم؟

از این به بعد متن هایی به زبان انگلیسی هم خواهم نوشت! گرچه دست و پا شکسته خواهد بود، ولی قطعا به دوستان غیر فارسی زبانم کمک می کنه که تفکرات (یا هذیون های) من رو دنبال کنن! به من هم کمک می کنه که تمرین نگارش به یک زبان دیگه هم داشته باشم. خیلی دوست داشتم که بتونم توی همین وبلاگ شاخه ای برای پست های غیر فارسی درست کنم ولی هنوز راهی پیدا نکردم. گرچه همیشه راهکار ساختن یه وبلاگ جدید وجود داره، ولی می دونم که فعلا اینقدر فعال نیستم که بتونم دوتا وبلاگ رو خیلی مرتب به روز کنم. (همین یکی هم خیلی مرتب به روز نمیشه!) اگه کسی می دونست چجوری میشه با حفظ همین آدرس قسمت انگلیسی زبان برای این وبلاگ درست کرد لطفا به من بگه. ممنون!


۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

درک صحیح از جهان اطراف

اخیرا دوستم و خواهرش رو بعد از سال ها دیدم و دو - سه روزی رو با هم به گشت و گذار پرداختیم، توی این مدت از هر دری سخنی می راندیم و پیش می آمد که خواهرش هم از رابطه اش با نامزدش گاهی صحبت وگاهی هم گلایه می کرد. تا این جای ماجرا به کنار، در طول این چند روز متوجه شدم که خواهر بزرگتر گاهی کارهایی انجام میده و چیزهایی رو دوست داره که تصور می کنه برای بقیه همسفرها هم جذابه، در حالیکه در عمل اینطور نبود. پس از مدتی متوجه شدم که یه سری از گلایه هاش از رابطه با نامزدش هم نتیجه همین مشکل عدم درک متقابل هست.

امروز داشتم مقاله نسبتا بلند بالایی در مورد زندگی یکی از حاکمان سابق یکی از سرزمینهای این کره خاکی(!) می خوندم.* نکته جالبی که داشت این بود که این حاکم با وجودی که ایده های جالب و بزرگی در سر داشته، ولی تصورش از دنیای اطرافش با واقعیت اندکی تفاوت داشته (به صورت خیلی ظریفی!). گرچه تصمیمات خوب بیشماری گرفته، اما در نهایت این طرز تفکر و همین عدم توانایی درک دنیای بیرونی منجر به ضعف تصمیم گیری در لحظات حساس و در نهایت شکست او می شه. 

نکته مشترکی که در هر دوی این موارد می شه دید ضعف در درک متقابل دنیا و به خصوص انسان های پیرامونی است. این مورد رو در خیلی از موارد امروزی هم با شدت و ضعف های متفاوتی میشه مشاهده کرد. و گاهی میشه حتی اون رو نتیجه عدم ایجاد حس اعتماد متقابل هم دونست. در مجموع (و به نظر من) یکی از راهکارهای حل این مشکل ایجاد ارتباط متقابل پایستار هست. به این معنی که سعی کنیم که شناخت خودمون از دنیای اطراف و انسان های دور و اطرافمون رو با استفاده از ابزار ارتباط متقابل پایستار کالیبره کنیم.** به عنوان مثال در یک رابطه سعی کنیم قبل از هر تصمیم مشترک، نظر و علاقه طرف مقابل رو جویا بشیم بدون اینکه اون رو در وضعیتی قرار بدیم که مجبور بشه نظری موافق با علاقه ما بیان کنه. و اگر نظرش رو هم نپسندیدیم به اون احترام بذاریم و این تفاوت دیدگاه یا عقیده رو بپذیریم. به این ترتیب دید ما نسبت به نظرات و دیدگاه او کالیبره می شه. این کالیبره شدن بایستی پایستار و دو طرفه باشه، پایستار به این معنی که باید در طول زمان مرتب تکرار بشه چراکه نظرات آدمی در طول زمان دستخوش تغییرات میشه. 

در مثال حاکم سابق هم این مساله ارتباط متقابل پایستار باز می تونسته یکی از راهکارها باشه. به این معنی که شاید اگر این فرد سعی در به روز نگه داشتن دیدگاه خودش نسبت به محیط اطرافش به وسیله ارتباط متقابل با افراد و مشاورین معتمد می کرد و نظرات مخالف رو حذف نمی کرد، شاید در نهایت سرنوشت دیگری پیدا می کرد. باید پذیرفت که ما علاقه و "اینرسی" این رو داریم که به سمت نظرات موافق جذب بشیم و نظرات مخالف رو از خود برونیم. این موضوع عملا منجر به همان مشکل عدم درک متقابل می شه، منتها این بار در یک دامنه وسیع تر از یک نفر، یعنی یک گروه!*** این وضعیت می تونه وخیم تر هم بشه، چراکه عملا یک گروه با تایید طرز تفکر اشتباه همدیگه می تونن منجر به بحرانی تر شدن این مساله هم بشن.



* اسم نمی برم تا پیش داوری در ذهن خواننده بقیه جملات پاراگراف رو تحت تاثیر قرار نده!
** Calibrate
*** این متن صرفا بیان کننده نظر شخصی منه و من هیچ تخصصی در جامعه شناسی یا روانشناسی ندارم! 

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

قوطی های نیویورکی

گرچه خودم توی این قوطی های نیویورکی جا میشم، ولی روحم نه... فضا می خواد!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

نمادهای زمینی!

چیزهای مختلفی می تونن برای اشخاص، شرکت ها، ملت ها و دولت ها نماد* یا نمادین بشن، بعضی وقتا این نمادها از طبیعت میان مثلا یه حیوون خاص یا یه کوه خاص، و بعضی وقتا هم ساخته دست آدمهان مثل یه پل یا یه ساختمون خاص. تا اینجاشو داشته باش... دانشگاه ساختمونی داره برای انجمن فارغ التحصیلان به اسم "ساختمان فارغ التحصیلان ساموئل هِفنِر"**. امروز که ازشون ایمیل تبریک سال نو رو گرفتم دیدم که طرح شماتیک اون ساختمون توی آرم انجمن فارغ التحصیلان رنسلر رفته. جالب بود! فکرشو کردم که چطور یه همچنین ساختمون نسبتا عادی می تونه یه نماد بشه، فکرشو بکن اگه خیلی بزرگ نگاه کنی می بینی که این آدم ها که روی این کره زمین زندگی می کنن چطور از یه چیز به این کوچولویی که از اون بالا دیده نمیشه یه نماد می سازن (گرچه خود آدم ها هم از اون بالا دیده نمیشن!!). این مکانیزم عملا همون کاریه که سرخپوستا با یه شاخ گوزن شکار شده می کردن و گردنش می انداختن، یا مفهوم امامزاده که تو ایران داشتیم. ولی از اون بالا هیچ کدوم دیده نمی شن و ممکنه بگی خوب این یه کره گرده! همین! ولی این قدر رئالیستیک یودن هم مزه زندگی رو ازش می گیره! 


* Signature
** The Samuel F. Heffner Jr. '56 Alumni House