۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

ایمیل، شمس، بابا...

بابا شروع کرد به ایمیل زدن. و الان برای خودش ایمیل زن قهاری شده! گشتم که یه بیت شعر خوب در جواب براش بفرستم، این پیدا شد... به دلم نشست:

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

شمس تبریزی

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

سرگردون و گم شده

اول که از در اومد تو شروع کرد یکی یکی از آدمها کمک خواستن... چرخ دستی فرسوده اش و سن و سال بالاش آدم رو به اشتباه می انداخت که این هم یه گدای دیگست و دست به سرش می کردن... پسری به حرفش گوش می کرد و آماده بود دست به سرش کنه... خودمو آماده می کردم که بگم "I have no exchange, sorry" تا اینکه اومد سر میز من... پشت یه رسید مچاله یه شماره نشونم داد و گفت این شماره شرکت تور اتوبوس هاست، می خواد زنگ بزنم بهشون ببینم کجا اتوبوسش میاد که سوار بشه، خیلی بی تاب و نگران بود.

-  تو اینترنت نگاه کن... رو نقشه... نزدیک یه کلیساس توی خیابون باورز...
: اینترنت کافه کار نمی کنه خانم (در حالیکه داشنم شماره رو از روی احتیاط توی گوگل مپ سرچ می کردم)
- گوشیت اینترنت داره؟ اونجا نگاه کن
: دارم همینکارو می کنم... میخوای بشینی؟
- نه از صیح وایستادم

شماره ی یک شرکت اتوبوسرانی بود، زنگ زدم رفت رو پیغام گیر...

: این شماره میره رو پیغامگیر، کسی جواب نمیده

بیشتر مضطرب میشه

- اسم کلیسای توی باورز چیه؟
: من کلیسا نمیرم، نمی دونم
- تقاطع، کدوم تقاطعه؟
: نمی دونم، صبر کن

میرم تو وبسایتش، یه شماره دیگه پیدا می کنم، زنگ می زنم، یکی گوشی بر میداره، توضیح میدم داستان رو براش، اونم انگار عجله داره سریع آدرس و ساعت توقف اتوبوس رو میده، پیرزن یه خودکار بهم میده، سریع روی دستمال کاغذی می نویسم، هی میگه "تقاطع، تقاطع رو بپرس..." بهش گوش نمیدم، تلفنم که تموم شد آدرس رو می زنم توی گوگل مپ گوشیم و بهش نشون می دم:

: این اون کلیسا هست که می گفتی، اسمش "کلیسای بانوی صلح ما" هست
- کدوم تقاطعه؟
: ببین این شماره و آدرسشه، تقاطع نداره، روبروی کالجه....
- اینا رو روی این کاغذ بنویس گم نکنم...

یه نگاهی به حال نزار رسید مجاله می کنم که شبیه خود پیرزن دیگه نای تحمل فشار خودکار رو نداره، یه کاغذ بزرگ از کیفم در میارم و همه رو روی اون براش می نویسم... با دقتی کم نظیر تا میکنه کاغذ رو و میگیره دستش،

- خودکار... خودکارو بده!

اصلا یادم نبود، می خندم و میدم بهش، خوشحال از اینکه گم شدشو پیدا کرده رو می کنه به بقیه:

- این (با دست به من اشاره می کنه) برام پیداش کرد... این برام پیداش کرد... 

هی تکرار میکنه، ولی بقیه  سرشونو بالا نمیارن و بهش توجه نمی کنن، راه میوفته و میره بیرون و توی جمعیت گم میشه...