سلام! وقتی در بحبوحه این چند روز اخیر که کارها از سر و کولم بالا می رفت و مثل این درخت هایی که الان زیر بار برف خم شدند داشتم یه کمی به سمت خمیدگی سوق پیدا می کردم اتفاق جالبی افتاد، بین نامه های توی صندوق خونه یه نامه بود که یه کمی سنگین تر* بود، گرچه ظاهرا معلوم بود که توش چیه ولی برام کلمه ها مهم بودند، آرزوها مهم بودند، دلگرمی ها مهم بودند، اون حس پشت کلمه ها مهم بودند! خوندمش، بهم قدرت داد... بار کارها چرا اینقدر سبک شدن یهو؟!
دیشب یکی از دوستای جدیدم** ازم سوالی پرسید: "تو توی زندگی چی خوشحالت می کنه؟!!" نمی دونم از سر سرمستی بود یا هرچه ولی فکر نکرده گفنم، "خوشحال بودن آدم هایی که دوستشون دارم!" خیلی کلیشه ای به نظر میومد و تلاش چندانی برای زدودن غبار کلیشه از جواب هم نکردم، ولی همین جرقه ای بود که در لحظه ای همه لحظاتی که در این سال ها داشتم به سرعت از ذهنم عبور کنن، همه خنده ها، گریه ها، دعواها(!!) و ... تا صبح تو ذهنم وول می خوردن مثل رشته های ماکارونی توی آبی که داره غل غل می جوشه... کاش زمان به عقب برمی گشت... کاش می شد باز طعم اون لحظه ها رو چشید!***
دو روزی هست که می خوام این پست رو بنویسم ولی کارها نمیذاشت... سوال و جواب دیشب و قدم رو همه خاطرات تا صبح در میدان مرکزی ذهنم... این پست رو نوشتم برای تشکر از تمامی دلسوزی ها، محبت ها، کمک ها، تحمل کردن ها، هات چاکلت های بدون شیر و با شیر، سبزی پلو با ماهی ها، تعمیرگاه رفتن ها، کل کل کردن ها، اکسل شیت ها****، قهر کردن ها، آشتی کردن ها و تک تک لحظاتی که در ساختنشون سهیم بودی... ممنون که توی تمام این سال های دوری از خونه، خونه رو گرم کردی. نه فقط برای من که برای همه کسایی که اینجا دور از خونه بودن...
می دونم که زندگی ما رو سخت به خودش مشغول کرده و نمی دونم دست تقدیر ما رو به کجا ها خواهد برد. نمی دونم و نمی خوامم الان بهش فکر کنم اما مطمئنم که ارزششو داره که صفحه ای از این بلاگ رو به نشانه سپاس بهت تقدیم کنم... که همیشه بمونه و این روزا یادمون نره... سپاس از این که بودی... سپاس از این که هستی...
پاییز 2011
* هم از منظر فیزیکی و هم معنوی!!
** این دوست جدید دوست داشتنی من رو باید حتما ببینی، هر وقت می بینمش من رو تا دو روز به خنده می اندازه!!
***بحث خیلی خوراکی شد! یه صداهایی هم از نواحی زیر دیافراگم به گوش می رسه!!
**** Excel Sheet!