۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خواجه آنست که باشد غم خدمتگارش


روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. . ه

ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . . ه

مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. ه

پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. ه

پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. ه

"براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ". ه

( ------------ --------- ---- )

مرد متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد. ه

در زندگي و برای اهداف شخصی چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند ! ه

خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. ه

اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه! ه

آفرینها باد بر تو ای خدا بنده خود را زغم کردی جدا

در بن چاهی همی بودم نگون در همه عالم نمی گنجم کنون

هیچ نظری موجود نیست: