۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دایی اردوان!

دیروز با داداشم که صحبت میکردم خبر از این داد که دخترخاله ام دارد مادر میشود و من هم خیلی خوشحال شدم و سریع تلفن زدم و تبریک گفتم، گرچه شادی این خبر روز مرا زیباتر ساخت اما یک دلتنگی عجیب عجین ذهن من شد، تمام خاطرات دوران کودکی و شیطنت ها و بازی ها و خنده های آن دوران، هنگامی که من و داداشها و دخترخاله ها جمع میشدیم، همچون برقی از ذهنم گذشت و به یادم آورد که "زمان" عجب مفهوم جالبیست! به خصوص که هنگام صحبت با دخترخاله جان، به شوخی تاکید میکرد که "... من پیر نشدمها!!!"
این جمله همه آن روز در ذهن من همچون صدای زنگوله گاوهای آلیس* طنین انداز میشد!

... از اینها که بگذریم، الینا و امیر جان، ورودتان به جمع والدین مبارک!!! بیصبرانه مشتاق دیدن کودکی هستم که قرار است مرا "دایی" خطاب کند!




* اشاره به کتاب آلیس در سرزمین عجایب، این کتاب عیدی بود که والدین گرامی برای نوروز به من هدیه دادند و من هم همان دو روز اول به جای انجام پیک نوروزی تمامش را خواندم!!! و هنوز هم یکی از کتاب های محبوب من است. اخیرا دیده ام که کارتون آن را برای کودکان پخش میکنند، دلم سوخت چون خواندن این کتاب و ساختن تصویر مجازی آن در ذهن لطف دیگری دارد.

هیچ نظری موجود نیست: