امروز دیدمش، بالاخره، برای بار اولین بار...
به سختی رسیدم، تقریبا ناامید از رسیدن...
لبخند به لب، تند و کمی دستپاچه سعی می کرد هم با مهمونش صحبت کنه و هم غذا رو حاضر کنه...
من خسته از سفر پر پیچ و خمش...
اون خسته از خوب نخوابیدن شب قبل و دنبال مواد لازم غذا گشتنش...
ولی هیچکدوم خسته نشدیم از با هم بودن، حرف زدن، سوال پرسیدن تا خود گرگ و میش...
سفره پر بار دانشجوییش...
بعد از سالهای سال، بالاخره یکی رو دیدم که احساس آرامش میده...
دستاش رو گرفتم، کوچیک و ظریف مثل خودش... خواستم بغلش کنم یه دل سیر ببوسم، ترسیدم بترسه...
برق چشماش توی تاریکی اتاق...
کش رفتن بالش و هیچی نگفتنش...
کل کل کردنا و همه چی گفتنش...
خندیدناش با چشمای قرمز غرق خوابش...
من و چک لیست سفرش...
صبحونه درست کردن دم رفتنش...
ساده دلی...
دل پاکی...
خودم بر می گردم، دلم نه...