رسوندمش و رفت، تو راه برگشتن همش به حرفامون فکر می کردم...
به نگاهش...
به اینکه هیچوقت عقل و دل اینقدر با هم در توافق نبودن...
به راه پیش رو که سخته ولی ما امیدوار...
به سختی های کوچیکی که گذروندیم با هم و بازم میگذرونیم «با هم»...
به بوی عطرش که هنوز پیچیده توی ژاکت...
به حیرت انگیزی زندگی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر