۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۰, جمعه

قرار اول

امروز دیدمش، بالاخره، برای بار اولین بار... 
به سختی رسیدم، تقریبا ناامید از رسیدن... 
لبخند به لب، تند و کمی دستپاچه سعی می کرد هم با مهمونش صحبت کنه و هم غذا رو حاضر کنه... 
من خسته از سفر پر پیچ و خمش... 
اون خسته از خوب نخوابیدن شب قبل و دنبال مواد لازم غذا گشتنش...
ولی هیچکدوم خسته نشدیم از با هم بودن، حرف زدن، سوال پرسیدن تا خود گرگ و میش... 
سفره پر بار دانشجوییش... 
بعد از سالهای سال، بالاخره یکی رو دیدم که احساس آرامش میده... 
دستاش رو گرفتم، کوچیک و ظریف مثل خودش... خواستم بغلش کنم یه دل سیر ببوسم، ترسیدم بترسه... 
برق چشماش توی تاریکی اتاق... 
کش رفتن بالش و هیچی نگفتنش...
کل کل کردنا و همه چی گفتنش...
خندیدناش با چشمای قرمز غرق خوابش... 
من و چک لیست سفرش... 
صبحونه درست کردن دم رفتنش...
ساده دلی... 
دل پاکی... 
خودم بر می گردم، دلم نه...

هیچ نظری موجود نیست: