۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

دوست

گم شده ای دارم
های
گم شده ای
دوستی
همنشینی
نیافتم او را
در میان آدمیان
کینجا ندانند اینها
به که گویند دوست
اینجا دوست یعنی زر و سیم
او دوست من است
چون مرکبی دارد همچو اسبی بلند
به لباسش اسم آن خیاط است
خانه اش قد جمال آباد است
در خانه اشان با صدای کف دستی باز شود
سگشان از نژاد اصیلی است
پدرش فلان کاره است
ولی من در خیالم دوستم همه اینها را دارد
ولی من با او دوستم
نه برای سگ و اسب و لباس و مرکب
دل او گنده است!
با کف زدنم در دل به رویم می گشاید
گاهی من مرکب او
گاهی او مرکب من
از کوه زندگی بالا رویم
دلش قد جمال آباد است!!!

هیچ نظری موجود نیست: