پر از دردم، امروز باز رفتم و خوندمش... و خوندمش... و خوندمش... خستگیش هنوز توی تنمه و احساس تنها بودنش هنوز توی وجودم... حس می کنم هنوز از دردش نفسم بالا نمیاد و هیچوقت نتونستم فریادش بکشم... دیگه داره یک سالش میشه و باید براش تولد بگیرم... با یه شمع مشکی... نه شایدم سه تا... دوتاشون آب شدن، یکیشونو عوض کردم ولی نتونستم روشنش کنم... خیلی خسته بودم برای کبریت زدن... ولی همون یه دونه هم کافیه برای اینکه بسوزونه... توی این مدت انگشت شمار بود دفعاتی که واقعا خندیدم و بیشمار بود دفعاتی که ماسک لبخند رو پوشیدم... ولی ماسکش خیلی تنگ بود، اینقدر که نفس نمیشد کشید...
* این قطعا از اون هذیون هاییه که میدونم سال ها بعد که می خونمش با خودم چی فکر می کنم... این که آیا واقعا ارزششو داشت؟ الان حوصله جواب دادن رو ندارم، همون سالها بعد جوابو پیدا می کنم!
۴ نظر:
خوش به حالت که حداقل یه دونه از شمعات روشنه...:(
راس میگی! اون مهمترینشونه...رسالت من!
آره راست میگم،
این که خیلی خوبه،ولی چرا واسه تولدش شمع مشکی روشن میکنی
یه شمع سبز
یا یه شمع
آبـــــــی....
سوال خوبی بود... چون تولدش نتیجه مرگ یه رویا بود! برای همین فک می کنم بهترین رنگ برای شمع تولدش مشکیه!
ارسال یک نظر